Tuesday, December 29, 2009

و ایمان بیاوریم به لذت انتقام

کلاس چهارم دبستان بودیم. مدرسه ما یک مدرسه دولتی خیلی بزرگ بود با یه عالم دانش آموز.من موهام رو کوتاه کرده بودم، سیاهی و سیخ سیخی بودن و زیادی موهام به کنار، مدل آلمانی زدنشون باعث شده بود که زیر مقنعه نمونه. زنگ تفریح رفتم که از کتابخونه کتاب بگیرم و معلم پرورشیمون بهم تذکر داد که موهاتو بکن تو! من خیلی ساده جواب دادم که خانوم نمی ره و اون زن من رو مجبور کرد که بشینم روی صندلی روبروش و کش مقنعه ام رو از پشت گره زد. گره انقدر سفت بود که مقنعه تا روی ابروی من پایین اومده بود و از طرفی پایینش خیلی شل و وارفته گردنم رو مشخص می کرد. بعد بهم گفت ببین چه خوب شدی، حالا برو سر کلاس، زنگ خورد. رفتم سر کلاس و معلممون اومده بود، قشنگ یادم هست که زنگ سوم یک روز چهارشنبه بود و ما ریاضی داشتیم. سریع رفتم سر جام نشستم و بغل دستیم خیلی یواش پرسید، مقنعه ات چی شده؟ خانوم خسروی اینجوریت کرده؟ گفتم نه! ابروهاش رو انداخت بالا یعنی داری دروغ می گی و من گوشهام داغ شده بود چون همه ی بچه ها هی بر می گشتند و من رو نگاه می کردند و ریز ریز می خندیدند. زنگ که خورد هرچی تلاش کردم که مقنعه رو در بیارم که از این وضعیت شرم آور خارج بشم، موفق نشدم. دویدم تو دستشویی که بدون نگاه بچه ها این کار رو بکنم و وقتی موفق شدم کش لعنتی رو بکنم ومقنعه ی کوفتی رو از سرم در بیارم ، سرویس برگشت به خونه رفته بود. مقنعه که کش نداشت حالا دور گردنم افتاده بود و برف هم می بارید و من تا خونه دویدم که مامان نگران نشه و نمی دونم چرا اونطور زار می زدم. به خونه که رسیدم تاریک شده بود و بابا سر کوچه مضطرب و نگران ایستاده بود، با سر مستقیم خودم رو پرت کردم تو بغلش و هق هق کنان گفتم دیگه مدرسه نمی رم.
فردای اون روز با تب وحشتناک از خوابی بیدار شدم که سراسر کابوس آویزون موندن در جهنم و مار غاشیه بود، یک هفته مریض بودم و هی سرفه می کردم و آخر یک هفته که خوب شدم بابا باهام اومد مدرسه و پرونده ام رو گرفت. این اولین باری بود که من وسط سال پرونده زیر بغلم از مدرسه بیرون می اومدم. اتفاقی که دو بار دیگه هم تکرار شد و هر بار هم مشکل چیز مشابهی بود. اما تنها همون بار اول بود که خانوم خسروی پشت سر من داد زد، آقای فلانی ، این دختر شما هیچی نمی شه، اینطور که شما تربیتش می کنید به هیچ جا نمی رسه و باید از تو خیابون جمعش کنین. بابا یه لحظه راه رفتنش به سمت فورد کنسول قرمزمون کند شد، اما بعد انگشتام که توی دستش بود رو فشار داد و گفت بیا بریم یه ساندویچ گنده بخوریم و بعد از ساندویچ رفتیم شهربازی و یادمه که بابا کلاه پشمی خاکستریم رو کشیده بود تا روی پیشونیم و سوار همه ی وسایل بازی شدیم و کلی خوش گذروندیم. فردای اون روز من تو یه غیر انتفاعی که اونوقتها پدیده ی بسیار عجیبی بود ثبت نام شدم.
***
دیروز عصر توی کلینیک نشسته بودم و از پنجره ی بلند ساختمون بیرون رو نگاه می کردم، که صدای آشنایی شنیدم که با منشی کلینیک داشت صحبت می کرد. داشت در مورد قیمت ها سوال می کرد و تقاضای تخفیف داشت. بیشتر گوش دادم، می شناختم صدا رو، بعد چند دقیقه تلاش و جون کندن شناساییش کردم، صدای همون معلم پرورشی پست بود. منتظر موندم تا بیاد تو ، خودش بود، هنوز چادرش تا روی پل بینیش بود و هنوز خال گوشتی کنار لبش* منو می ترسوند. به پرونده اش نگاه کردم، اسم و شغل، حافظه ام درست گفته بود، خودش بود. ازش پرسیدم منو یادش میآد؟ گفت نه. گفتم که یه روز این بیرحمی رو در حقم کرده، گفتم یه روز باعث شده من توی برف یک ساعت و ربع بدوم، گفتم سینوزیت الانم ریشه توی همون ذات الریه ای داره که حماقت اون واسه من ایجاد کرد، گفتم به من گفته که من هیچی نمی شم و منو ترسونده، گفتم به من گفته که خدا با موهام از در جهنم آویزونم می کنه و سیخ داغ به تنم می کشه، گفتم دو ساعت تموم یه دختر نه ساله توی کلاس مورد تحقیر و تمسخر همکلاسیهاش بوده، گفتم اولین دوستهای مدرسه ایم رو از دست دادم به خاطر عوض کردن مدرسه. با بدجنسی روانشناسانه گفتم که این می شه حق الناس و گفتم که تا زنده ام نمی بخشمش و هر بار که یادم بیفته لعنتش می کنم به خاطر چندین شب کابوس پیاپی و غروری که از یه دختربچه خورد شد... می خواستم بهش بگم از کلینیک ما گم شه بیرون اما فکر کردم که بی ادبیه و بسنده کردم به بالا گرفتن دماغم تا حد ممکن و گفتن اینکه از کار کردن واسه شما معذورم.
می دونم که اصلا کار حرفه ای نبود، می دونم که رفتارم بچگانه بود اما امروز یه دختر 9 ساله توی من از شر کابوس و ترس و تحقیر همکلاسیهاش راحت شد.
_________
* بی اینکه بخوام پیش داوری کنم یا چیزی اما چرا بیشتر معلم پرورشی/قرآن/دینی ها از این خالهای گوشتی مودار ترسناک دارن؟

Saturday, December 26, 2009

چندی پیش (!) داشتم تختم رو مرتب می کردم و مامان داشت به اخبار اول صبح گوش "فرا میداد" که من شنیدم که ستاد حمله و تیراندازی در اطراف ...  و من اصلا از داشتن ستاد حمله و تیراندازی تعجب نکرده بودم؛ ادامه خبر گفت " در اطراف اردوگاههای نظامیان امریکایی در عراق به گوش می رسد" یا همچین چیزی و من فهمیدم اون "ستاد" نبوده، "و "صدای" بوده.
بعد جالبش اینجاس که من اصلا لحظه ای هم شک نکردم که ما ممکنه ستاد حمله و تیراندازی هم داشته باشیم.

Wednesday, December 23, 2009

فوری، فوری

به یک عدد جلوی پیرهن یا تی‌شرت مردانه،
نخی،
"بدون گل و منگول و زلم زیمبو،
با بوی عطر ویژه مخاطب خاص،
با قابلیت دلداری دادن و حرف خوب زدن نیازمندیم.

یک، مثل سکه یک دلاری

این بیماری از حوالی سال هشتاد و دو شروع شد. من به نظر خودم "بد هم نمی نوشتم" ( با لحن بی قیدانه یه فسقلی با کله پر باد خونده بشه لطفا) ولی هیچوقت روم نمی شد به کسی نشون بدم نوشته هام رو. این شد که وبلاگ تاسیس کردم. اولیش تو بلاگ اسپات و انقدر واضح و روشن از خودم نوشته بودم که شیش هفته بعد خیل همسایه ها و خاله ها و عمه ها و تا قبر آاااااه حتی یکی از استادای دانشگاه پیداش کرده بودن. المنه لله گوگل ریدر نیومده بود و یه جور ملویی، ماسمال کردم قضیه روبا پاک کردن وبلاگ و خودم رو زدم به اون راه و سوت زنان دور شدم.
به تخت بستن و تو همشهری دنبال موسسه ترک اعتیاد دکتر قلندرپشمینه به هیچ جا نرسید و سه ماه بعد دوباره آتیش خوب و رفیق ناباب کار دستم داد و آلوده ی این دنیا شدم ، این بار تو پرشین بلاگ. آخه تنظیمات قالبش راحت تر بود. تو این یکی خودم رو سفت و سخت گرفتم که لو نره که کی هستم. هه! عاشق شدم و نشستم از لحظات دوری معشوق و جفا و هجران گرفته تا وصل و فلان نوشتم، انقد البته آبروداری کرده بودم که اسم و عکس یارو رو نذارم ( در این حد؟ آره! ) اما رابطه هه که به هم خورد و یه دو هفته ای در وصف فلاکت و خاک بر سری خودم نوشتم و همه اومدن قربون صدقه ام رفتن، یه روز که نشسته بودم با چشم گریون پای مانیتور یکباره متحول شدم که ای داد ! من چه غلطی می کنم اینجا! اینا کین اصلن؟ این "پسرک تنهای خسته" و "مسافر خزان زده" و هفتاد اسم دیگه اصلا کی هستند؟ نکنه این یارو "کچل کفترباز" همکلاسیم تو دانشگاه باشه و حالا با بچه ها نشستن دارن به من می خندن. خلاصه خانومی که شمایی و آقایی که اون که ردیف بعدی نشسته، در اون وبلاگ رو هم تخته کردم.
بعد یکی دیگه که به دلیل تنبلی در دوران دفاع از تز تعطیل شد و بعدی و بعدترین و... این آخرا دیگه یاد گرفتم در وبلاگ رو که می بندم پست هاش رو نگه دارم ببرم یه جای دیگه، در نتیجه دو سه تا وبلاگ خصوصی دارم که هنوز با "اسم شب" کنترل می شه وهر از گاهی می رم می خونم و می زنه به سرم که پاکشون کنم مبادا نوه نتیجه هام ببینن که چه آدم داغونی بودم، اما بعد پشیمون می شم. آخه اینا دوران رشد منو نشون می دن، مثل حلقه های رو تنه درخت... (اینجا اشکمو با سه گوش دستمال کاغذی پاک کردم مثلنی) به هرحال منم قلبی دارم حالا گیریم من تونسته باشم تو بهترین رکوردم در عرض یه سال شیش تا وبلاگ تاسیس و نابود کنم.
بگذریم این رزومه رو از خودم گفتم که انتظار نداشته باشی این پست اول همچین از قلب آسمون ( خودتی) افتاده باشه پایین. من کلا تو این دو سه جین وبلاگی که نابود کردم، هیچوقت نمی دونستم پست اول رو چی بنویسم و چه جوری شروع کنم. الان هم رفتم اولین پستای سه چار تا بلاگر نامدار رو خوندم دیدم از خودم بدترند و بهتره از همین ابتدا بگم اگه منم فردا رفتم جزو مافیای بلاگستان و بیش از صد تا در روز واسم کامنت گذاشتین که با وجود گودر لعنه الله بعیده، من نه تنها هیچ ایده ای در مورد پست اول ندارم بلکه در مورد بقیه پست های این بلاگ و اینکه آیا قراره مثل همین پست اول دری وری بنویسم یا از زندگی یا هرچی ، خالی الذهن هستم.
سعی می کنم این یکی رو نابود نکنم و سعی می کنم اگه حال داشتم به نیم فاصله احترام بگذارم اما قول نمیدم ازش استفاده کنم.
خلاصه که به این لبخند از سر اجبار ِ مثل بابای هانیکو، خوش آمدید.