Monday, August 9, 2010

در مکانی که آدرسش رو این پایین می بینید، علاوه بر نوشته های این وبلاگ، نوشته های عهد عتیق وبلاگ قدیمی ام هم وجود دارند. علت این اسباب کشی ناگهان رو هم اگه دوست دارین ربط بدین به ماه تولدم یا سالش یا اوضاع کواکب اما من فقط یه علت واسش می شناسم اونم اینکه دلم واسه اون نوشته ها تنگ شده بود.
http://rerum-primordia.blogspot.com

Sunday, August 8, 2010

اگه باز تو از من اعتراف می خوای ناچارم

با اینهمه ادعا، تا مدتها فکر می کردم می گه:

آخه هر بار خواستم بگم که دوستت دارم
زبونم بند اومد، بریده شد افسارم

Saturday, August 7, 2010

شاخ

این دو روز، روزهای تحقیق بودند و کل گروه های تحقیقاتی ماژورفیلد ما دعوت بودن به یکی از هتلهای شهر برای یه کنفرانس دو روزه که دستاوردهای علمی یک سالشون رو ارائه بدن. واسه من که تو پردیس اصلی درس نمی خونم فرصت خوبی بود که با بچه های گروه های دیگه آشنا بشم و کلی سوژه جالب وبلاگ نویسی ( حالا انگار چه وبلاگ جالبی داره) به دستم رسید. اما دل و دینم زمانی رفت که دو تا از هموطنها رو اونجا دیدم.
 مورد 1: روز اول توی آنتراکت عصر همگروهیم رو می بینم که داره با یه آقایی حرف می زنه و از دور به من اشاره می کنه که بیا؛ می رم جلو و می گه می دونستی ایرانی هستین هردوتاییتون؟ لبخند می زنم. پسره هم همینطور و بحث به انگلیسی ادامه پیدا می کنه. همگروهی که می ره و دور و برمون کسی نیست به فارسی عجیبی می پرسه تنها زندَگی میکنی؟ می گم آره و میپرسم که راستی از کجا فارغ التحصیل شدی؟ با لهجه ی بسیار عجیب تری می گه دانشگاه فلان جا. بعد می گه تو چَطور؟ می گم من از بیسار جا. بعد می گه بَبَخشید من فارسیم کم شده اینجا بوده ام بسیار. من با چشمای گرد شده نگاش می کنم به انگلیسی می پرسم چند وقته اینجایی؟ می گه دو سال و نیم.
مورد2: بماند که چی شد که بحث به اینجا رسید اما خانوم رزا* سی و هفت ساله به فارسی سلیس و روان می گه نه من ایرانی نیستم. گفتم پس اهل افغانستان یا ازبکستان یا تاجیکستان یا یه کشور فارسی زبانی حتما. به شدت بهش برخورد و به انگلیسی گفت نه متولد تهرانم اما چهارساله سیتیزنشیپ کانادا رو دارم.
-----
* اسمش رزا نبود، یه چیزی تو همین مایه ها بود، اسمش رو عوض کرده بود به عبارتی. منم عوض ترش کردم که یادم بمونه فقط عوضی ها هستند برای اهل جایی بودن اول پاسپورتشون رو چک می کنند.

Thursday, August 5, 2010

آفتاب آمد دلیل آفتاب

این روزا بیشتر وقتم رو تو خونه می‌گذرونم و به خاطر شرایط جسمیم باید همه‌اش تو رختخواب باشم. بیشتر وقتم به فیلم دیدن می‌گذره و از فیلمهای معناگرای اروپای شرقی تا اپراصابونیهای هالیوود رو می‌بینم.
Imagine me & you رو دیشب دیدم.Hector و Rachel زوج تازه ازدواج کرده‌ای هستند که دختره یکدفعه متوجه می‌شه که تمایلات لزبینانه‌ای به دختریLuce داره که گل آرایی مجلس عروسیشون رو انجام داده. خانوم همسر گیر می‌کنه بین احساسات متضادش و اگرچه رابطه‌ای با خانوم گلفروش که ایشون هم لزبین هستند برقرار نمی‌کنه اما رابطه‌اش با شوهرش به هم می‌خوره. شوهره که می‌بینه زنش به زندگی بی تفاوت شده می‌ره سراغ گلفروشه که حالا دوست خانوادگیشون هم شده که برای زنش گل بگیره. وقتی Luce داره گلها رو آماده می کنه، Hector می پرسه که آیا Rachel چیزی در مورد من نگفته ومعصومانه نگرانیش رو با رقیب عشقیش در میون میذاره. خانوم گلفروش هم انکار می کنه می گه از چیزی خبر نداره. وقتی شوهره داره می ره بیرون دیالوگ زیر اتفاق می افته:

Luce: You should ask her, not me
Hector: Bless you, but I cant ask Rachel if anything's wrong. That's way too scary
Luce: Why
Hector: What if there is

از دیشب تا حالا این دیالوگ توی ذهنم رژه میره؛ اینجا نوشتمش که از ذهنم بیرونش کنم. که به خودم بگم، ترسیدن و فرار کردن شیوه‌ی من نیست. خواستم یادآوری کنم، رابطه‌ای که از دست رفته، با انکار و لاپوشونی شاید یه هفته دیگه دووم بیاره اما یه عمر نمی‌شه ندیده گرفت و فرار کرد.
پایان نطق غرای بنده

Wednesday, August 4, 2010

Let's Talk About Love-9


زری

سر پرستار گفت یه کیس جنجالی دارم واست. گفتم چی شده؟ گفت خودت برو ببین. چند دقیقه بعد دختر رنگ پریده ای روبروی من نشسته بود. گفتم چرا؟ گفت چه انتظاری داری؟ شوهرم بیست میلیون قرض بالا آورده ، من دارم کلیه می دم که شیش میلیونش رو پر کنیم. گفتم بقیه اش چی؟ گفت اونا که ببینن من کلیه دادم شاید دلشون به رحم بیاد. بعد زد زیر گریه. گفت شوهرش مجبورش کرده و از جراحی می ترسه. گفتم به خانواده ات گفتی؟ گفت نه. می گه طلاقم می ده. گفتم حالا چیکار می کنی؟ گفت باید کلیه بدم. بعد زار زار گریه کرد و من افتادم* وسط یکی از داستانهایی که  آدم تو مجله خانواده زرد میخونه و به تخیل دراماتیک نویسنده اش فحش می ده. قبل و بعد از اهدای کلیه ** کار من شده بود آروم کردن زری و اطمینان دادن بهش که چیز بدی پیش نمیآد. حرفهایی که خودم باور نداشتم و می دونستم زنی که تو بیست و سه سالگی کلیه می ده واسه بقیه عمرش معلوله.
*
هفته بعد داشتم توی بخش راه می رفتم که برسم به اتاق انتهایی و یه مریض دیگه رو ببینم و با یکی دو تا از پرستارها سلام احوالپرسی کردم. بعد صدای ضعیفی از یکی از اتاقها منو به اسم صدا کرد. برگشتم. خودش بود. باید مرخص می شد و دیروز که دیده بودمش خوب بود. گفت بیا. انقدر نیاز و التماس توی صداش بود که نشد بگم کار دارم، نشد بگم مریض دیگه ای منتظرمه. مستقیم رفتم پیشش و گفتم بگو چی شده. گفت دارم می میرم. سازن دز گرفتم. همه ی واحدهای داخلی که پاس کرده بودم رو به خودم یادآوری کردم و سازن دز توشون نبود. گفتم از کجا گرفتی؟ گفت که اونی که بهش کلیه دادم دیروز از سازن دز مرده. منم حتما گرفتم. قضیه هی پیچیده تر می شد. گریه کنان گفت به شوهرم می گم گیرنده از سکته قلبی مرده، وگرنه اگه بفهمه مریضی عجیبی بوده و من هم ممکنه ازش گرفته باشم منو طلاق میده. دیگه مغزم داشت سوت می کشید، رفتم سراغ پرستار گفتم گیرنده ی این دختره زری چی به سرش اومده؟ گفت ایناها پرونده اش ؛ دیروز تو شیفت دکتر فلانی یکدفعه افتاد و مرد، پرونده می گفت sudden death در اثر ایست قلبی. دیگه چیزی نگفتم، رفتم به زری بگم که سادن دث یعنی مرگ یکباره. زری نشسته بود چهارزانو روی تخت، موهاش از کناره ها و جلو روسری صورتی چرکمرده بیمارستان ریخته بود توی صورتش و دستاش بالای سرش بود. گریه می کرد. براش توضیح دادم، گفت به هرحال با همون چاقو شکم منو هم پاره کردن.
 زری نمی دونست سادن دث یعنی چی. زری نمی دونست احتمال انتقال بیماری از گیرنده به دهنده تقریبا صفره. زری نمی دونست استریل یعنی چی. زری فقط می دونست شوهرش طلاقش می ده...
---
* کل این بخش شبیه مجله خانواده بود. حالا شاید کم کم داستانهاش رو اینجا نوشتم که باورمون بشه بغل گوشمون، توی یکی از فرعی های خیابون پاسداران مردم دارن از سر ناچاری اعضای بدنشون رو می فروشند.
** زمانی که من کارم رو توی بخش شروع کردم، مصمم بودم که می گم اهدای کلیه ، اما زمانی که پنج ماه کار با دهنده و گیرنده  های کلیه تموم شد، میگفتم اهدا و تو دلم می دونستم که کلمه درست فروش ئه.

Tuesday, August 3, 2010

بدون شرح


و ما همچنان دوره می کنیم،
شب را
و روز را
و هنوز را

Monday, August 2, 2010

Let's Talk About Love-8

دکتر سولطان بوشارا

صاحبخونه ام یه زن آلمانی-سوئیسیه که به یه خونواده هشت نفره در هند کمک می کنه. دیروز داشت می گفت به نظرم باید جلوی ورود دکترای هندی به اینجا رو بگیرن چون اونا بی سوادن و فقط شکم مردم رو پاره می کنن و بدون اینکه کارشون رو انجام بدن، دوباره می دوزنش و فقط عفونت به جا می ذارن. گفتم چطور. گفت که بچه چهارم این خانواده هندیه که به دنیا اومده بود بهشون گفتم من وسعم نمی رسه که دیگه بیش از این بهتون پول بدم . لطفا بچه دار نشین دیگه. اونا هم موافق بودن و من رفتم اونجا؛ مرده وازکتومی کرد و من پولش رو دادم. هشت ماه بعد زنگ زدن گفتن بچه پنجم تو راهه. صاحبخونه بهشون گفته که این بچه هه که به دنیا اومد خانومه باید توبکتومی کنه. اونا هم اطاعت امر کردن و محض اطمینان از کا.ندوم هم استفاده می کردن. حدس بزن چی! بچه شیشم یک سال بعد به دنیا اومده. حالا صاحبخونه هه از ترس هر بار می ره اونجا با خودش مصرف یه سال کا.ندوم و قرص پیشگیری می بره و خب این روش جواب داده و دیگه بچه دار نشدن. دیروز داشت برنامه هاش رو مرتب می کرد و لیست خرید می گرفت که سپتامبر بره هند. اولین چیز لیستش کا.ندوم و قرص بود. خودش می خندید می گفت تو فرودگاه کیف منو بررسی کنن فکر می کنن صاحب فا.حشه خونه ای چیزی هستم با اینهمه ابزار و الات که می رم اونجا.