Wednesday, January 13, 2010

اجاره نشین ها

واسه من که از ده تا بیست و چهار سالگی تو اون خونه‌ی ولنگ و واز زندگی کرده بودم، اسباب کشی حکم گم شدن خاطره ها رو داشت. تو دوره دانشجویی، تو اون آپارتمان هفتاد و پنج متری یه اتاقه هم زندگی کرده بودم اما می‌دونستم فاصله‌م با برگشتن به خونه‌ای که خشت‌خشت اون با عشق ساخته شده، به اندازه‌ی یه تصمیم ‌گیری از طرف خودمه. بیست و چهارسالگی من وحشتناک بود ، ما اون خونه رو فروختیم و اون حالا مال یه سازمان فرهنگیه و تبدیلش کردن به موزه. من از بیست و چهارسالگی با اینکه هیچ وقت نگرانی مسکن نداشتم ، چون اون خونه علیرغم خط و نشونهای مامان که آپارتمان می‌خواست با یه خونه گنده دیگه جایگزین شد، اما از نظر ذهنی خونه به دوش بودم. حالا یه اتاق گنده تو خونه بابا اینا مال منه. آپارتمان خودم رو دارم ولی هنوز بی خانمان هستم. بگذریم؛ امروز در ادامه بی‌خانمانی‌‌م و از فرط استرس گفتم بشینم تو این وب‌سایت‌های پیدا کردن خونه به صورت آنلاین ببینم چیز دندون گیری پیدا می کنم یا نه.
مدتهاست من با این وب‌سایت‌ها سرو کله می‌زنم که فی بازار دستم باشه و تو خونه مردم فضولی کنم (لازم نیست اعتراف کنم که دومی مهمتره). تو این مدت دیدن زوجهای فرانسوی و هندی و چینی و آلمانی و استرالیایی که یه اتاق خونه‌شون رو به دانشجوهای بین المللی اجاره می‌دادن، اصلا چیزغریبی نبوده. هیچ‌وقت هیچ توضیحی هم نمی‌دن که روابطشون رو زندگی جمعی توی اون خونه اثری داره یا نه. انگار که مشکل خودته اگه سر صدای حرکات ناموزونشون نصفه شب بیدارت کنه یا مثلن تو هال دلشون "چیز" بخواد. امروز تو این وب‌سایته نگاهم افتاد به عکس یه خونه که یه پسر بی نهایت خوش‌تیپ هم توی عکس بود. صفحه رو به هوای شازده باز کردم که ببینم چی‌به‌چیه و دیدم که یه زوج گی هستند که تصمیم دارن اتاقهای اضافه‌شون رو اجاره بدن و یه گربه هم دارن. نوشته بود:
"اگرچه ما گی هستیم اما احساسمون رو پابلیکلی دمانستریت نمی‌کنیم به جز نسبت به گربه‌مون و بنابراین تو چشم شما نخواهیم بود."
من لز نیستم. اصولا انقدر استریت هستم و انقدر تو شرایط مکانی و زمانی فعلیم واسه استریت بودن مشکل دارم که کارم به نگرانی واسه حقوق سایرین نمی‌رسه ( بله من خودخواهم؛ شما چطور؟). اما این جمله رو که خوندم دلم سوخت. توضیح علتش خیلی سخته ، با خودم فکر کردم چه مقدار تحقیر و آزار لازمه تا کسی چنین جمله ای رو به زبون بیاره و توضیح بده در مورد شر ایط خصوصیش. تازه اونم تو یه کشور آزاد.خلاصه دلم سوخت و ممکن بود از فرط دلسوزی، برم باهاشون همخونه بشم و ای‌ی‌ی کی می‌دونه شاید آقا خوش‌تیپه رو هم راضی کردم که استریت بودن، یا لاقل بای بودن باحالتره. اما خب گربه داشتن و من از گربه ها متنفرم.
پایان.

Friday, January 8, 2010

عشق نفرینی بی پروایی می خواد

من آدم بیرحمی نیستم. من بلدم آدمها رو با نقص‌ها و نکته‌های خوب قبول کنم اما وای از وقتی که کسی می‌خواد خودش رو بیشتر از چیزی که هست به من نشون بده. من تبدیل می‌شم به یه ذره‌بین بزرگ و به طرز ناجوانمردانه‌ای گافهاش رو بزرگتر می‌بینم و خودش رو کوچیک و کوچیکتر. قبول دارم این بخشی از ذات انسان هست که  سعی کنه خودش رو خوبتر نشون بده و من ابدا نمی‌خوام تلاش آدمها برای آراسته‌تر به نظر رسیدن رو تقبیح کنم؛ مساله اونجا واسه من غیر قابل تحمل می‌شه که... بی‌خیال بابا صغری کبری چیدن نداره. وقتی زبان انگلیسیت در حد آی.ام.ای.بلک‌بورد هست و ورمیداری تیکه انگلیسی بیربط می‌پرونی میون فارسی حرف زدنت؛ وقتی ساده‌ترین کتابهای لازمه روشنفکری عاریتی ایرانی* رو نخوندی و غلط املایی‌های متن وبلاگت پهلو به پسرعمه کلاس اولی من می‌زنه و وقتی مچت رو می‌گیرن می‌خوای وانمود کنی که عمدی بوده، وقتی ادعات سر به فلک برمیداره و هیچی نیستی یا مثلا وقتی که در وصف "آدم" حرف می‌زنی و فلان شغل رو به عنوان مصداق "حقارت" مطرح می‌کنی من حرصم درمیآد. فقط ازت متنفر نمی‌شم ها، میخوام خفه‌ات کنم رسما. دلم می‌خواد لهت کنم. خیلی چیزای دیگه هم هست و من انقدر همین الان از به خاطر آوردن مصادیق عینی این موارد عصبانی‌ام که ممکنه بزنم کیبورد رو بترکونم یا اینکه یه مثالی بزنم که معلوم بشه که منظورم کی بود بنابراین بحث رو همینجا کوک میگیرم.
----
* روشنفکری کلمه‌ی دستمالی شده‌ای هست و من با کراهت اینجا ازش استفاده کردم. بدون پیش‌زمینه ذهنی بدی که دارم، دوست دارم بگم باید خودش، خودش رو به بهترین صورت تعریف کنه: یعنی فکری که انقدر روشنه که سایه‌ای وجود نداره که واقعیت رو پنهان کنه. تعریف ایده‌آل. اما روشنفکری ایرانی چیزیه که من به عنوان توهین به کار می‌برم. یه سری کتاب و نویسنده هستند که باید خونده باشی و چند تا خواننده و هنرپیشه هم که باید فن ِشون باشی و تعدای هم فیلم و کافی‌شاپ و کافه. این نسخه رو رعایت می‌کنی و در 4 دیدار اول مهم نیست آشنایی معمولی هست یا دیت، بلغورشون میکنی و اگه انقدر بی‌شرم هستی که تو روزمره صحبت کردنت و به صورت بیربط فحش به اصطلاح چارحرفی هم با خیال راحت بدی که چه بهتر. تبریک می‌گم شما روشنفکر ایرانی هستی.  واضحه که قصد شماتت و تمسخر کتابخون و فیلم بین ها و کافه رو های حرفه‌ای رو ندارم، دشمنی من با فرم زورچپون شده قضیه هست.

Tuesday, January 5, 2010

فوری فوری

به یک عدد غول چراغ
با توانایی نامحدود
جهت برآورده کردن تعدادی آرزو
نیازمندیم

Sunday, January 3, 2010

اونجا کیه کیه

دیشب تا ساعت 5 بیدار بودم و داشتم روی "داده سازی" یه مقاله که داره گندش در میآد کار می‌کردم. وقتی رفتم تو تختم مرکز ضربان خونم از قلب به مغز و چشم تغییر کرده بود.  کورمال کورمال گوشیم رو پیدا کردم و به یکی از بچه ها تکست فرستادم که فلانی جوونمردی کن شیفت فردای من رو برو من دارم از دست می‌رم و بیهوش شدم.
با صدای زنگ بیدار شدم، یکی داشت زنگ می‌زد؛ اولین واکنشم این بود که ساعتو نگاه کنم که هشت و نیمه و پتوم رو بکشم بالاتر روی گردنم و بچرخم روی پهلوم. زنگ سوم رو که زد یادم اومد که من تنها زندگی می‌کنم و باید برم در رو باز کنم. تا آیفن خزیدم رو زمین ودیدم که آقای پستچیه و بسته خارجیه که امضا می‌خواد. گفتم بسته رو بندازین توی صندوق پستیم و خودتون امضا کنین لطفا و آقای پستچی گفت باید سیصد تومن هم بپردازین. گفتم دو دقیقه صبر کنین من میآم الان. در خونه رو که باز کردم یادم اومد من طبقه هشتم یه ساختمون زندگی می کنم و دیگه خونه ویلایی بابا نیست که هر جور دلمون می‌خواست می‌پریدیم تو حیاط و در رو باز می‌کردیم. پالتو قرمزه رو از چوب رختی برداشتم و همونجوری با چشم بسته شالم رو هم کشیدم به سرم و چون خیلی باهوشم یادم مونده بود که کلید خونه رو هم بردارم از لبه کانتر. رفتم دم در و سیصد تومن رو دادم و امضا کردم و برگشتم که برم بالا و سعی کردم چشمام از یه حدی بازتر نشه که خواب از سرم نپره.
سوار آسانسور که شدم، ساکنین طبقه هفتم هم خودشون رو پرت کردن تو. وقتی می‌گم ساکنین طبقه هفتم یه زوج تازه ازدواج کرده که همه اش در همه جای ساختمون در حال بوس و بغل دیده می شن و خیلی هم به خودشون می‌رسند مدنظرم هستند. دیدم یه جوری نگام می‌کنند، گفتم حتما به خاطر قیافه خوابآلوده امه. به روی خودم نیاوردم و سرم رو تکیه دادم به آینه آسانسور که خواب ازم دور نشه . رسیده بودیم طبقه شیش که یه لحظه نگام به پاهای خودم افتاد که شلوار پام نبود و دمپاییهام یه لنگه صورتی و یه لنگه زرد بود. رسیده بودیم هفتم  و من با وحشت خودم رو تو آینه نگاه کردم، پالتو قرمز کوتاهه که فقط یه دکمه اش رو به صورت بالا و پایین بسته بودم و شلوارکی ( شورت باغبونی راه راه در واقع) که از پایین پالتو بیرون زده بود و پاهای لاغر رنگ پریده‌ و شال پشت و رو و دمپایی ها.  بی اختیار گفتم واااای مامان قیافه امو. دختره خندید، پسره سعی کرد سنگین باشه اما معلوم بود از همون لحظه که سوار آسانسور شده خواسته بخنده، دختره گفت پیش میآد عزیزم، خواب بودی حتما. با فلاکت گفتم آره دیشب تا صبح بیدار بودم، تا ساعت پنج اینا. گفت اشکال نداره خوشگلم ( چقدر از این کلمه بدم میآد بخصوص وقتی هنوز صورتم رو هم نشستم) بدو برو خونه و بخواب باز و پیاده شد. داشت میرفت من فکر کردم پدرسوخته سر صبحی چه آرایش مفصل و چه خط چشم ظریفی، کی بیدار شده که اینهمه به خودش رسیده و رفته و برگشته سر صبحی... حالا حتما باید منو می دیدن با این قیافه و آبروم می رفت دیگه. کوفتی ها. هشتم پیاده شدم و خواستم در خونه رو باز کنم ، دیدم به جای کلید در خونه، سوئیچ ماشین آوردم. قیافه ام دیدنی بود در اون لحظه. با خودم گفتم من که آبروم جلوی این طبقه هفتمی ها رفته، برم در خونه اشون خواهش کنم بیان در خونه ام رو باز کنند تا کس دیگه ای منو ندیده با این سر و وضع.
خاک بر سرت مرد! اگه نمی تونی در آپارتمان باز کنی چرا زن می‌گیری؟ چرا پیشنهاد کمک می دی آخه؟ همینه که از مردای بیعرضه بدم میآد دیگه.  با کلی منت و فیس و افاده اومد بالا و نیم ساعت زور زد و گفت نمی‌شه. شما تشریف ببرین خونه ما پیش خانومم تا من زنگ بزنم بیان کمک. یک ساعت و نیم بعد من با شلوارک و پالتو نشسته بودم تو خونه طبقه هفتمی ها و دختره هی سعی می‌کرد یخ بینمون رو بشکنه اما من انقدر خجالت زده بودم که هرآن ممکن بود سرم رو بکنم تو شومینه مث التون جان و افسانه فر و اینا. خلاصه واسه اینکه گند قضیه در بیاد کامل، مامان بابای خانوم طبقه هفتم هم اومدن و من ناچار شدم چادر نماز گل‌گلی دختره رو قرض بگیرم بپیچم به خودم. فضاحت کامل. حالا در خونه ام باز شده، قفلش عوض شده، پنجاه و نه هزار تومن جز اون سیصد تومن آقای پستچی پول دادم و آبروم هم رفته تو ساختمون واسه چی؟ واسه سی.دی elsevier که کتابای کوفتی ملعونشون رو تبلیغ کرده.
برم برسم به بقیه داده سازیم دیگه. با این فضاحت های به بار آمده فکر کنم تا دو سال آینده خوابم نیاد

بازگشت اژدها با مــُف ِ آویزون

به دوستم تکست می‌فرستم که:
"من از دی ماه برف می‌خوام. بگو برف بیاد، این آفتاب بهاری خیلی بده"
تلفنم رو پرت می‌کنم اونطرف تخت و با چشمای بسته زیر آفتاب داغ که ولو شده رو تختم، دراز می‌کشم و با خودم توی ذهنم نت‌ها رو می‌ذارم کنار هم و سعی می‌کنم طنین صدای اون یکی دوستم از اونطرف گوشی یادم بیاد، صدای خنده‌اش که لوسه و با نمک. آخرین بار، شیش ماه پیش زنگ زده بود که با هم گریه کنیم واسه غم من، اما من خندوندمش. باید دسیفر کنم که صداش توی کدوم گام جا می‌شه. صدای گوشیم در میآد، خفه شده زیر ملافه ها بیچاره، دوست اول جواب داده:
".آخر این زمستون،وقتی برسی خونه‌ات، اون سر دنیا، شروع زمستونه. این خاک بهت یه بهار بدهکاره. "
هنوز نفسم از خوندنش جا نیومده که یه تکست دیگه میفرسته:
"اگه همه درختا شکوفه نکنن ، شکوفه بارونت نکنن، باید تعجب کنیم"
به جای جواب دادن، چشمام رو می‌بندم، با صدای بلند یه آرزو می کنم و منتظر می‌مونم...