Wednesday, June 30, 2010

مسالتن

هووومممم....
فقط من اینجوری ام یا افراد دیگری هم هستند که شکلات تلخ - دارک- به نظرشون بیشتر ترش بیآد تا تلخ؟

Tuesday, June 29, 2010

آنتونی -2

با آنتونی رفته بودیم توی آزمایشگاه که من نمونه های بیوپسی رو براش تشخیص بذارم که بتونه نهایی کنه. گفت که ما در چین به دلیل اینکه مسیحی ها ما رو قتل عام کردن، از دین متنفریم و بحث بی پایانی رو با خودش شروع کرد. تمام مدتی که من داشتم از تو سولاخی میکروسکوپ چهل تا اسلاید رو تشخیص میذاشتم و امضا می کردم و عرق ریزان چنگ زده بودم به دامن خدا که تشخیصم غلط نباشه این به خدا فحش می داد و به میسیونرها* در چین بد و بیراه می گفت. بالاخره کارم تموم شد و قبل از اصابت صاعقه فرار کردم به لونه ی خودم.
یه ربع بعد اومد که "گورو" داری؟ من بر اساس پیش زمینه ذهنی که تو آزمایشگاه در مورد دین و مذهب حرف زده بود، فکر کردم منظورش guru  هست و با خنده گفتم آنتونی گورو می خوام چیکار. بعد دیدم یه جوری نگام کرد و رفت سراغ اندرو و گفت گورو داری؟ اندرو گفت نه! گورو چیه بابا تو هم امروز حالت خوشه ها. یهو آنتونی عصبانی شد که شماها خسیسین و هروقت میآین آزمایشگاه هر کاری از من بخواین می کنم و به شما کمک می کنم. حالا من گورو می خوام بهم نمی دین. من و اندرو هی بر و بر نگاش می کردیم. گفتم ببین آخه ما اگه گورو داشته باشیم بر فرض بعید هم که نمیذاریم جیبمون بیاریم سر کار که. گورو جاش تو معبده. اندرو هم هر و کر می کرد که بیاین رئیس گروه رو بگیم گورو از این به بعد. دیدم الانه آنتونی بزنه شل و پل کنه ما رو گفتم اصلا منظورت از گورو چیه؟ گورو می خوای چیکار؟ گفت می خوام این کاغذا رو باهاش بچسبونم. منظورش گلو (glue) بود.
*
الان اندرو اومد گفت این نشونه ی خوبی بود که یاد بگیریم فقط وقتی از عدم دریافت انتظاراتمون عصبانی بشیم یا واکنش نشون بدیم، که مطمئن باشیم که اونها رو درست وربالایز کردیم. اینم از مزایای همکاری با فردی از دیار شهیدپرور فرانسیس بیکن.
---
* اول نوشتم میژنری، بعد دیدم چه سک.سی شد. بعد میسیونرها نوشتم، یاد اون برنامه مزخرف رادیویی افتادم. میسیونرها و ایران یا همچین چیزی بود و همونی که صد سال پیش در چنین روزی رو اجرا می کرد، اینو هم فلان.(فکر کنم البته)

Friday, June 25, 2010

O sister, where are thou?

نمی دونم چه جوری بنویسم که معلوم باشه چه ضربه ای به من وارد کرده و چقدر منو تکون داده.
خواهر کوچیکه ام، همونکه بهش می گم فسقلی، همونکه هر شب زنگ می زنه و خودش رو واسم لوس می کنه، همونکه تو ذهنم با شلوارک سبز در حال کندن زخم سر زانوشه ، همونکه هنوزم هر وقت می رم خونه باید براش جایزه بخرم و سرگرمش کنم، همونکه هر وقت از خیابون رد می شیم دستشو می گیرم و می ذارمش سمتی که ماشین نمیاد... امروز دوستم ازم پرسید چند سالشه و گفتم بیست و یک.
مثل این بود که یکی بزنه تو سرم
بدون من بزرگ نشو دختر. صبر کن.

Thursday, June 24, 2010

حمال گاریچی به انگیسی چی می شه؟

 سر ناهار نشسته روبروم هفت هشت بار با صدای شیپور فین می کنه. بعد جالبه که با قیافه ی آخی حیوونکی می پرسه تو خاورمیانه ، مردم زیاد در قید و بند آداب و رسوم نیستند؛ نه؟

Wednesday, June 23, 2010

I am being constantly wowed


آندره آ و تری هر دو خیلی از من بزرگترند. آندره آ چهل و سه سالشه و تری پنجاه و دو. هر دو جز تیم ما هستند و به طرز غریبی تاریخ، بخصوص تاریخ ایران رو دوست دارند. خوبیش هم اینه که انقدر دیدشون عمیق هست که من مجبور نیستم در مورد اینکه آدم های معمولی چهارتا زن ندارند و ما برقع نمی پوشیم توضیح بدم. تری همه چیز در مورد انقلاب سال 57 رو می دونه و آندره آ بارها با صحبت از خاتمی و موسوی و خمینی و خامنه ای و هاله نور و حتی لاجوردی و اعدامهای دهه‌ی شصت من رو غافلگیر کرده. تری حتی منتظری رو می شناسه و یه بار تو دوره خاتمی واسه یه کنگره رفته ایران و آندره آ ازم قول گرفته که ببرم بازار سرپوشیده تهران و اون بازار شیراز که توش ادویه داره و اون بازار کرمانشاه که توش پارچه پولکی داره رو نشونشون بدم. تری حتی کباب دربند رو هم امتحان کرده و کلی دوست و آشنا تو ایران داره.
دیروز سر کار نیومده بودم چون مریض بودم. امروز هم صبح کمی دیرتر از خونه راه افتادم و ساعت ده رسیدم. وقتی اومدم تو، آندره آ جیغ کشید که "تری، اومد!". آندره آ گفت اجازه نیست بیای سر میزت ، تری گفت بیا با من بریم بیرون تا آندره آ به کارهاش برسه. دوتایی رفتیم بیرون و تا آندره آ اجازه ورود بده داشتم فکر می کردم تولدم که نیست، روز ملی دانشجویان غربتی* هم که نیست، روز زن هم که نیست. بالاخره گذاشتن برم سر میزم و دیدم کنار کاغذها و کتابها، آندره آ رومیزی یونانی پهن کرده و جا باز کرده بود برای 5 تا شمع و روبان سبز و گل و عکس.  آندره آ گفت ما فکر کردیم که باید نشون بدیم که ما می دونیم. تری گفت پارسال نان-استاپ اون دختر  به خوابهای من می اومد. من با بغض و حیرت ایستاده بودم و هی نگاه می کردم.تری گفت من دلم نمیخواد اون قهرمان باشه، رهبر باشه؛ من دوستش دارم چون اون یه دختر معمولیه مثل تو و مثل دختر خودم کایلی. دلم نمیخواد فراموش بشه.
 بغلم کردن و رفتن به کارهاشون برسن. آندره آ یه ربع بعد اومد گفت می دونم سبز این روبان سبز نیست اما اون رنگی نداشتیم. اینو از تو وسایلم پیدا کردم. ببخشید که جای گره داره. گفتم این سبزترین روبانیه که دیدم.
یکی بهم بگه بیدارم و این حرفا و چیزا رو خواب ندیدم.
---
* فکر کنم کپی رایت لفظ غربتی به جای اینترنشنال که الحق درست هم هست، مال مهندس خسته است.

Tuesday, June 22, 2010

ویندوز 7

دوم دبیرستان کلاس ما طبقه سوم مدرسه بود. اون دوران شیشه‌های مدرسه دخترونه‌ها رو رنگ می‌زدند که مبادا بریم پشت پنجره و با بیرون ارتباطی برقرار کنیم. یه روز که کلی آشغال ریخته بودیم کف کلاس، ناظممون اومد دعوامون کرد که چرا اینطوریه کلاس شما. دیالوگهای متهم شدن و دفاع کردن و صحنه‌های چرخیدن ناظم دور کلاس و اشاره به کثیفی در و دیوار رو درز می‌گیرم. نتیجه این شد که خودمون سیزده نفری باید فردا کلاس رو می‌شستیم و تمیز می‌کردیم.
مدرسه‌های دخترونه اردوگاه نظامی بودند. حق نداشتیم زیبا باشیم و لباس فرم ما مانتو و شلوار سورمه‌ای و مقنعه سبز لجنی بود که اون سالها مد شده بود. پسر دبیرستانی‌ها بهمون می‌گفتند بادمجون. ما دخترها می‌خواستیم زیبا باشیم و زیبایی رو تو مدرسه رصد می‌کردیم. فلانی رو دیدی سیبیلاشو برداشته. فلانی رو دیدی امروز شلوار پاچه گشاد پوشیده. فلانی وسط ابروهاشو برداشته. می‌تونم برات قسم بخورم که بیشتر می‌خواستیم حرفمون بین بچه‌ها بپیچه و این که اون "فلانی" تو باشی خیلی مهمتر از چشمک پسر دبیرستانی‌ها بود.
شستن کلاس یه موقعیت خیلی مناسب بود. همه قرار شد شلوارک و تی‌شرت بپوشیم که مقنعه ها و مانتو شلوارامون خیس نشه. فردای اون روز، هر سیزده تا سک.سی ترین شورت و تاپهامون رو تنمون کردیم که اعتبار گروه همسالان رو کسب کنیم. شروع کردیم به سابیدن سنگ‌ها. یه روز ابری بود. بعد فیروزه رفت سراغ شیشه‌ها که تمیزشون کنه و بدشانسی آورد و کمی از رنگ شیشه رفت. مونده بود توی ترس و اینکه چی جواب بده. کمی خیره شدیم به شیشه‌ها و بعد همه‌ی رنگ شیشه‌ها رو پاک کردیم. فاطمه کنار من بود با تاپ کوتاه ارغوانی و شلوارک آبی تیره؛ شیشه‌ها رو تمیز می‌کردیم و می‌دونستیم خانوم ناظم دمار از روزگارمون درمیآره. اما احساس قهرمان بودن داشتیم . سمیه داشت آواز می‌خوند. یه چیزی از گوگوش. شیشه‌ها تمیز شدند. دنیای بیرون زیر پای ما بود. می تونستیم کوچه رو ببینیم. رنگهای ورقه شده رو جمع کرده بودیم و توی طاقچه پنچره‌ها نشسته بودیم به تماشای خیابونی که هر روز ازش رد می‌شدیم تا برسیم مدرسه. کمی آفتاب از لابلای ابرها می‌تابید و ظلمات موهام که تو صورتم ریخته بود، کمی روشن‌تر به نظرم می‌رسید.نمی‌دونم اون دوازده تا به چی فکر می‌کردند اما مطمئنم هر سیزده تامون خیلی زیبا شده بودیم به نظر خودمون.
یکدفعه در کلاس باز شد و خانوم ناظممون اومد تو. از پشت پنجره‌ها پریدیم پایین. دعوامون کرد و تهدید کرد به اخراج. ما، سیزده تا جوجه خیس و لرزان که چند لحظه پیش پرنسس‌های پشت پنجره بودیم سرمون رو پایین انداخته بودیم. خیلی بهمون توهین شد و بسیار تحقیر شدیم که "جانورانی هستیم که عورت لخت خودشون رو میذارن تو ویترین" دقیقا همین رو گفت و من آروم گفتم خانوم اینطور نیست. هزار بار بلند فریاد کشید که همینطوریه. وحشی شده بود و من دیگه هیچی نگفتم. لباسامون رو تنمون کردیم و همگی ساکت بودیم. هیچ کس کلامی حرف نمی‌زد.
با یه قلب سنگین و یه نامه تو کیفم که مادرم رو خواسته بودند داشتم می‌رفتم خونه. مسیر خونه ما با هیچ کس نبود. هنوز چند متر از مدرسه دور نشده بودم که اول دست آذین خورد روی شونه‌ام. بعد بقیه امون پیدا شدیم. هر سیزده نفرمون بودیم. صد متر اونطرفتر مدرسه‌امون بود. نیلوفر گفت بریم بستنی بخوریم با هم. رفتیم توی سوپرمارکت روبروی مدرسه. بستنی توپی میهن خریدیم. یه قاشق بستنی گذاشتم توی دهنم، نگاهم با ساقه درخت رفت بالا، رسید به ابر، به کلاغی که رد می شد توی آبی بزرگ ابری آسمون. بعد رسید به شیشه های کلاسم که تنها شیشه های مدرسه بود که رنگ اسهال نداشتند.
حرفی لازم نبود، فقط انگشت اشاره ام رو گرفتم طرفش.

Sunday, June 20, 2010

مامان

مادرم رو می خوام.
مادرم رو می خوام.
مادرم رو می خوام.
چرا دوستم متوجه نمی شه وقتی می گم "حالم بده، مامانمو می خوام" ، مشکلم "همون سرگیجه هه " نیست و واقعا مادرم رو می خوام.
چرا خواستنت انقدر دم دستی شده مامان؟ چرا هیچ کی باورش نمی شه که چقدر دلم تنگ شده. چرا هیچ کی نگفته بود یه دفعه می فهمم که نیستی، که دوری، که بیست و یک ساعت پرواز و سه ساعت ترانزیت بینمونه. چرا خوندن این پست و فهمیدن نبودنت یک دفعه نابودم کرد؟ اینهمه بغض پس چرا الان یه دفعه منفجر شد؟
آخ...

Thursday, June 17, 2010

زبون دراز

-: زبون دراز* زود باش بساز
+: چی بسازم؟
-: دروغ بساز
+: ای وای نگو، دروغگو دشمن خداس
-: من که باور نمی کنم تو راس بگی. قصه چوپون دروغگو رو تو حتما شنیدی
+: آره شنیدم
-:پس چرا تو دروغ می گی؟ پس چرا چاخان می کنی؟
+: . چیکار کنم، عادتمه. اگه یه روز دروغ نگم، غش می کنم، تب می کنم. آخه اوستا... یه چیزی هم شما بگو، حقیقتو برای بچه ها بگو
=: بچه ها می دونین، زبون دراز اونقدا تقصیر نداره! می دونین تقصیرا گردن کیه؟ اونایی که حرفشو گوش می کنن. عدل و انصافو و مروت رو فراموش می کنن

----
 ماهایی که اوائل دهه شصت به دنیا اومدیم "زبون دراز" رو می شناسیم. خیلی دروغ می گفت و با آریا و پوپک و اوستا بازی می کرد. هیچ ویدئویی ازش پیدا نکردم جز این ویدئوی داغون توی فیس بوک و اون دیالوگ بالا رو هم از نوار قصه اش یادم بود. مسئولیت ارتباطات پیچیده بین هر چیزی به عهده خودتونه.

Wednesday, June 16, 2010

واکسن نرم

داره آماده می شه واسه دفاع تز دوره تخصصش تو دومین دانشگاه معتبر علوم پزشکی ایران. بعد واسه من ایمیل زده که ای داد و ای فغان. می خوان ژنتیک ما رو تغییر بدن و باید پتیشن درست کنیم. بعد این لینک رو فرستاده:
http://gameron.wordpress.com/2010/05/23/2636
حالا من واقعا بین احساساتم گیج و حیرونم.
از یه طرف ، یکی از باهوشترین آدمهای اطرافم (که هوشش توهم نیست و نتیجه عملی داره) رو دارم می بینم که چه راحت باور کرده این داستان رو. کاملا هم داستان رو خریده در این حد که تو لیست افرادی که اینو سند کرده اساتید دانشگاهشون هم هستند! یعنی خب آخه بیشعور چهار واحد ژنتیک انسانی پاس کردی. کی تا حالا ژن رو "خنثی" می کنن آخه. اصلا مگه ژن بمبه؟ گیرم بشه ژن رو خاموش کرد، اما با دارو؟ به همین راحتی؟ !
 از طرف دیگه خنده ام گرفته. ما بلاگرها شدیم ساکنین یه جزیره ای که فقط خودمون زبون خودمون رو می فهمیم. یه سری کدها داریم واسه خودمون که نانوشته ولی تعریف شده است. یعنی واسه من ، گذشته از تایتل که فریاد می زد پرنک بودن رو، دیدن نقل قول از فارس نیوز تو وبلاگ گامرون کافی بود که بدون خوندن بقیه خبر بگم که سرکاریه. حالا دیگه هینتهای تابلوی الهام غلامحسینی و غیر عملی بودن و فلانش هم که بماند.
یکی یه وبلاگ تاسیس کنه "بلاگستانه داریم؟"

Tuesday, June 15, 2010

اتمام حجت

گشت های عررررزشی هار شده بودند و مردم رو به شدت واسه تبرج می گرفتند. حوالی دی ماه بود و من خیلی مریض بودم، به شدت وزن کم کرده بودم و هر جا که می خواستم برم ، دوستام یا اهل خونه میرسوندن منو اما اون روز کارم سمت انقلاب بود و ماشین طرح دار دم دست نبود و لجبازی احمقانه ام گل کرده بود و منتظر دوستم نموندم. نتیجه اینکه از این کلاه های زیر مقنعه سرم کردم، مقنعه پوشیدم و بزرگترین شال سه گوش دنیا رو انداختم روی سرم که سردم نشه. یه پالتو سیاه و بلند ( تا سر قوزک پام) هم پوشیدم که به الیور توئیست می گفت زکی و کیکرز های بسیار بزرگی که جای سه تا جوراب پشمی اسکی که رو هم پوشیده بودم رو داشته باشه. رفتم انقلاب به کارهام رسیدم و بعد یادم اومد برم سازمان سنجش که کارنامه جی آر ای خواهرم رو بگیرم.
سوار یکی از خطی های انقلاب هفت تیر شدم و انقدر بی حال بودم که تا بیام بگم آقا نگهدار راننده رفته بود رو پل و اون طرف پل پیاده ام کرد. سرمای بدی خورده بودم، نفسم در نمی اومد و سردم بود و آروم آروم داشتم بر می گشتم. زیر پل یکی از این گشتی ها ایستاده بود. ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و آروم داشتم  به سمتشون می رفتم و یادم هست که انقدر تب داشتم که تار می دیدمشون. اما دیدم که برادره به خواهره یه چیزی گفت و برادره اومد سمت من.
خانوم یه لحظه تشریف بیارین. قلبم ریخت. خدایا من که چیزیم نیست. انقدر مریض بودم که برای گفتن با من هستین کلی زور زدم. بله با شما هستم. گفتم من که کاری نکردم. دو تا پسر خیلی گنده از این بادی بیلدینگی ها نگاه می کردند. گفت می گم بیا. سرم داد زد. من واقعا داشتم به سختی راه می رفتم و اون هی تشر می زد که راه برو زود باش. رسیدم کنار ماشینشون. خانومه گفت ساعت چنده؟ من گیج نگاش می کردم. از من پرسید ساعت چنده. ساعتم رو نگاه کردم گفتم یه ربع به سه. قهقهه زد گفت برو همینو خواستم بپرسم. گفتم برم؟ داد کشید می گم برو.
*
 منم داد زدم مگه مریضی که اینجوری می کنی و اونم صداشو برد بالاتر و گفت اصلا بیا سوار شو برو. بعد اون دو تا پسر بادی بیلدینگیه اومدن و بعد مردم جمع شدن و با هو و ولش کن و این حرفا از دستشون درم آوردن.
*
دارم چرند می گم. چند تا جمله بین دو تا علامت *  دروغه. واقعیت اینه که من ترسیده بودم. عقب عقب رفتم و محکم خوردم به اون ساختمون گنده هه ی کنار پل. اون دو تا بادی بیلدینگیه بهم خندیدن. برادرا و خواهرای عرزشی به مریض بودن من به ترس من و به همه ی استرسم خندیدن. من قلبم درد می کرد و تا برسم سازمان سنجش از ترس و سرما لرزیدم و دیدم جون اینو که خودم برم خونه ندارم. زنگ زدم به دوستم و دو ساعت منتظرش موندم و عین دو ساعت رو زار زدم.
چندین ماهه دارم این وبلاگ رو می نویسم و هیچ بازدید کننده ای جز خودم و دوستم نداشته. حالا  دیروزیه متن ازش شر شده و فوری یه ایمیل دریافت کردم و متهم شدم که اسمهای دم دستی ائمه، برازنده ی آدمی مثل من نیست. برادر محترمی که واسه من ایمیل می دی که اسمهای مریم و زهرا و عاطفه برازنده ی آدمی مثل من که سبعیت و درندگی امثال تو هزار زخم به جونش زدن نیست و می گی این اسمها دم دستی نیستند، من ذهنم از شماها پره. می دونم دلت می خواد آزار بدی مردم رو. می دونم می خوای مردم رو بترسونی. می دونم خودتو قایم کردی تو گودر و هر از گاهی از تاریکی می آی بیرون و یه پخ می کنی و می ری تو. می دونم این ها، درد و تحقیر و آزارها واسه شما جک بعد از نماز مغرب و عشاتونه، اما این حرفا واسه ما زندگیه. به جهنم که چی فکر می کنی.
 شما که تو دنیای حیات وحشتون خوش می گذرونین،اینترنت رو بذارین واسه ماها که باتوم نداریم، که بلد نیستیم داد بکشیم، که تنها چیزی که داریم واسه تغییر تاریخ، همین کیبوردهاست.

Sunday, June 13, 2010

جغرافیا

ف: آدم باورش نمیشه یه جا باشه اسمش کهکیلویه و بویر احمد باشه
ب: اوهوم ، منم رفتم یه بار اما باورم نشده اسمش رو
ف: چی بود مرکزش؟ فسنجون؟

آقایون یکی یه پوله خروس

قبل از همه چی بگم که این پست کمی اعصاب خورد کنه. یعنی اگه من چنین چیزی تو وبلاگ کسی بخونم محاله دیگه بهش سر بزنم. چون کارهای انسان دوستانه و فلان باید مخفی بمونه. تمام تلاشم رو کردم که شبیه وزرایی که دو هزارتومنی می دن دست بچه ها به چشم نیام و می خوام بدونی که این نوشته صرفا داره نوشته می شه که احساس خوب دو سه خط آخر هر پاراگراف ثبت بشه و نه اثبات.
*
یادم نمیاد هیچوقت به گدا پول داده باشم. گدا یعنی کسی که سرچهار راه میآد گدایی می کنه یا کسی که گوشه خیابون نشسته باشه.بیشتر وقتها هم از بچه های پشت چراغ گل و فال و اینجور چیزا نمی خریدم. شاید مثلا کلا سه بار گل خریده باشم ازشون. اما همیشه به هرکسی که ساز زده برای پول در آوردن تا جایی که دستم می رسیده ( حتی با یه صدتومنی) کمک کردم. بازم می گم: گاردت رو باز کن نمی خوام بگم آدم انسان دوستی ام یا فلان. صرفا دارم خاطره تعریف می کنم. رفته بودم سفر واسه شیش هفت ماه و با نزدیکترین دوستم( از بین دخترها) رابطه ام اندکی خراب شده بود در حدی که ایمیلهاش رو جواب نمی دادم و اون هم باهام قهر کرد. وقتی برگشتم بهش زنگ زدم و سوء تفاهماتمون رفع شد و با هم رفتیم بیرون گردش. دوتایی قدم زنان راه رفتیم به سمت شاطر عباس. ناهار چاقمون رو خوردیم و دوباره آروم آروم قدم زدیم که برگردیم سمت تجریش. این قدم زدن قبل و بعد از ناهار هم ماجرایی داره واسه خودش. قبل ناهار قدم می زدیم که جا وا شه واسه ناهار و بعد ناهار قدم می زدیم که هضم شه و جا وا شه واسه کافی شاپ رفتن. خلاصه داشتیم از در چلوکبابی خوشنود رد می شدیم و چنان که افتد و دانی، دو تا دختر خیلی پرحرف داشتم براش از سفرم می گفتم. چند قدم که از در خوشنود رد شده بودیم یکدفعه انگار بیدار شده باشم بدو بدو رفتم به آقایی که رو نیمکت سنگی دم در خوشنود با پسرش نشسته بود و کمونچه می زد یه اسکناس دادم و برگشتم پیش دوستم. وقتی برگشتم دوستم با چشمای اشکی بغلم کرد و گفت تعجب کرده بودم که چرا بهش پول ندادی، اون مدتی که اینجا نبودی، من به همه ی کسایی که ساز می زدن از طرفت پول می دادم. احساس فوق العاده ای بود که رد پای من تو زندگی این آدم با چه چیز خوبی عجین شده. احساس خوبی بود که بدونم حتی با اینکه باهام قهر بوده اما من با یه چیز خوب توی ذهنش موندم.
*
دیشب ساعت سه و نیم شب تلفنم زنگ زد و از خواب پریدم، خواهر کوچیکترم (وسطیه) با صدای گریون پشت خط بود. رسما قالب تهی کردم و فقط می گفتم بگو چی شده. بعد از چند ثانیه گریه و اینا فهمیدم که دلش تنگ شده. گفتم عزیزم ساعت سه و نیم شبه اینجا.  گفت که تو خیابون داشته راه می رفته، بالاتر از چهارراه طالقانی و رفته به یه آقایی که معمولا با زن و بچه اش می شینه و ساز می زنه پول بده. آقاهه دم کلینیک ما می نشست و من بدون استثنا هر روز یه چیزی بهش می دادم. هیچ وقت هم پول رو دستش ندادم، می ذاشتم گوشه هاردکیس سازش که باز بود و توش دم و دستگاه آمپلیفایرش رو کار گذاشته بود. من ذاتا به صدقه دادن کوچیکترین اعتقادی ندارم چون دلم می خواد بدونم پولم کجا می ره. تقریبا هیچ وقت هم پول زیادی نبود، در حد هزار تومن ، دو هزار تومن. در واقع ، هر روز آخر وقت که حساب کتاب می کردیم و من شصت درصد از درآمد روزم رو می گرفتم،همه پولها رو میذاشتم تو کیفم جز کوچیکترین اسکناس که مال اون آدم و خانواده اش بود و میذاشتمش تو جیبم یا تو دستم یا یه جای دم دستی که از پله ها پایین بیام و معطل نکنم واسه گشتن دنبال پول. چند بار هم با خواهرم که اومد بود کلینیک دندونهاش رو درست کنم از کنارشون رد شدم و یه چیزی دادم بهشون و یه بار برای بچه هه گفتم که این خواهرمه. خلاصه خواهره دیشب داشته می رفته خونه و اونا رو دیده و رفته "از طرف من" کمک کرده و دلش تنگ شده.
فکر کردم که چه خوبه که خواهری که همیشه با هم دعوا می کردیم و بارها بهم گفت کاش بری زودتر از این خونه که من راحت شم، منو اینجوری یادشه. می دونم خیلی دوستم داره و حتی اگه شک داشتم، با اون چشمای اشکی تو فرودگاه که بغلم کرد و به جای همه ی "مواظب خودت باش" یا "دلم تنگ می شه" یا "زود برگرد" های معمول این وقتها، کلی زور زد تا بگه "من همیشه دوستت داشتما، می دونی، مگه نه؟" مطمئن شدم که چقدر دوستم داره اما خب هیچ وقت رفتارهای هم رو تایید نمی کردیم. هیچ چیز مشترکی نداشتیم و حتی بارها سر این که من فقط به کسایی که ساز می زنن پول می دم و نه کسی که با دو تا پای علیل و یه چشم نابینا لیف می فروشه با هم بحث کردیم. دیشب ساعت سه و نیم فکر کردم که من چقدر آدم خوشبختی ام که تصویرم تو ذهن آدمهای دیگه به عنوان کسی مونده که در مقابل ساز نمی تونه مقاومت کنه. فکر کردم که چقدر خوبه که خواهرم نذاشت صبح بشه و بهم زنگ زد. خوشحال شدم. همین. یعنی توی هر دو تا داستان، اگه کسی که رابطه ام باهاش صمیمانه بود و خیلی نزدیک بودیم این کارها رو کرده بود اینهمه خوشحال نمی شدم. اصلا مساله این کمکه نیست، مساله اینه که منم آدمم و دلم می خواد دوستم داشته باشند و "بهم نشون بدن که دوستم دارن". همین. 

Friday, June 11, 2010

paso double

کمیل (سوپروایزرم) متولد اینجاست اما اصالتا لبنانیه؛ امروز آندریا و سندرا و مارگوت داشتن میگفتن که کمیل با ماها خوب راه نمیاد، من داشتم نگاشون می کردم و آندریا گفت اما تو رو خیلی دوست داره و هی ازت تعریف می کنه. منم سرم رو تکون دادم که یعنی آره و گفتم که با من خیلی خوبه و هوامو داره. تری و اندرو و احمد هم معتقدن که اون باهاشون رفتارش خوبه. آندریا برگشت گفت به نظر من این یه مساله نژادیه و اون چون لبنانیه فقط با اونایی که پی‌نس دارن رابطه اش خوبه. بعد تری و اندرو من رو با انگشت نشون دادن و خندیدن و من هم آروم لبه ی شلوار جینم رو کشیدم جلو و مثلنی نگاه کردم و گفتم اوه آره، یه دونه بزرگش اینجا خوابیده. بچه ها خندیدن و رفتیم سر کار و بارمون. حالا من دارم فکر می کنم که خدایا، چقدر من عوض شدم. چقدر راحت می خندم به چیزای اینجوری و علتش هم فقط اینه که جو بچه های اینجا متفاوته. یعنی می دونی که همه چی شوخیه و بلافاصله فراموش می شه. بعد حالا تو ایران که بودم واسه یه جمله ای به سادگی آقای فلانی چیزتون دست من جا مونده باید ساعتها سرخ و سفید می شدی.


*

فینیقیه گیر داده به پست هفت ژوئن. اوهوم با اون بودم. اون حالم رو گرفته بود و از اون ناامید شده بودم. درست همونروزی که بینمون سوءتفاهم پیش اومد ، اون پست رو نوشتم. چون می خواستم بخونه و می خواستم بدونه که ناراحت شدم. بعد فرداش اس ام اس زد و مساله حل شد اما من پست رو گذاشتم اونجا بمونه. نهم ژوئن گفت پست هفت ژوئنت خیلی جالبه. منم اسکرول داون کردم و دیدم کدوم رو می گه و خودم رو زدم به اون راه و بحث رو عوض کردم. دیشب خزیده بودم تو بغلش که گفت عاشق پست هفت ژوئنتم. از دیروز صبح منتظر بودم در موردش حرف بزنه. راستش من پشیمون نیستم از نوشتن اون پست. اگه ننوشته بودمش اون نمی اومد واسم توضیح بده که حرفش رو اشتباه شنیدم و ناامیدی من رسوب میکرد و اثر بد خودش رو میذاشت. دیشب هم بهش گفتم ، به نظر خودم اینکه من بلافاصله بهش می گم که ناراحتم کرده، خیلی بهتر از اینه که بذارم چند تا ناراحتی جمع بشه و به جاش یه کار بدی در حقش کنم، مثلا پیرهن محبوبش رو بندازم دور، و بگم این به جای اون چند تا.

Wednesday, June 9, 2010

نمی گه

تو را نمیشود ندیده گرفت
من دلیل ام
و شاهدانی دارم
دیوارها، نرده ها، و گرده گلها
*
جهان
از فرط استیصال
خود را به تو میمالد

requiem for a dream

دو تا انگشتم رو شکستم. قاعدتا باید زمانی که دکتر رادیوگرافی رو گرفت دستش و گفت آیم افرید یو هو بروکن یور فینگرز دی‌یر، من می زدم زیر گریه. اما قهقهه زدم. انقدر بلند که ترسید فکر کرد دچار منتال آنستیبیلیتی هم شدم. اما من هیچ مشکل مغزی ای ندارم؛ لااقل می دونم که هیچ مشکل مغزی جدیدی واسم پیش نیومده. انگشتام رو آتل بندی کردم و رفتم خونه، به دوستم زنگ زدم و اون هم مثل خودم زد زیر خنده. یعنی می دونی، این شده یه جور بازی که من هر روز یه بلایی سر خودم میآرم.
بعدش، یه ربع بعد از اینکه اومدم خونه، حوالی یازده، از بیمارستان زنگ زدن که فردا بیا کارت داریم. خدا رو شکر همون بیمارستانیه که خودم توش کار می کنم و خدا رو شکر که من هر وقت می رم بیمارستان این دفتر دیویس برگ پرونده پزشکیم رو می زنم زیر بغلم و می برم با خودم. خلاصه ساعت نه صبح رفتم ببینم چی می خوان. دیدم فکر می کنن از آسیب زدن به خودم لذت می برم که اونجوری خندیدم و یه جور ملویی می خوان انگ مازوخیست بودن بهم بزنن. می دونی، هرقدر هم زبان انگلیسیت خوب باشه، نمی تونی توضیح بدی که "کارم از گریه گذشته است بر آن می خندم". یعنی نمی تونی مفهوم رو منتقل کنی. به جاش کلی عرق ریختم و زور زدم تا توضیح دادم که در سه سال گذشته دو تا تصادف وحشتناک داشتم که هیچ کس باورش نمی شد ازشون زنده در بیام و هزار جور بلایای عجیب غریب دیگه ای که سرم اومده بود رو تعریف کردم و با مدارک نشون دادم و گفتم که انقدر هر روز تصادفا بلاهای عجیب به سرم میآد که دیگه خنده ام می گیره و تازه تو همین بیمارستان خودتون سه چهار بار پذیرش شدم تو همین سه ماه گذشته. دیگه آخرای تعریف کردن و ورق زدن دفتر دیویس برگ، دکتره هم می خندید و می گفت نوووو یور جوکینگ... بالاخره حرفم رو باور کردند وگرنه یه ده بیس صفحه هم مشاوره روانپزشکی به پرونده ام اضافه می شد و بهم شوک الکتریکی می دادن و احتمالا با شانسی که من دارم وصلم می کردن به برق سه فاز و من که نمی مردم، حتما همه موهام می ریخت و از اینکه هستم سیاه تر و زشت تر می شدم.
صبح که توضیح می دادم ماجراها رو، به صورت هیستریک می‌خندیدم اما ته دلم عصبانیت و غصه بیداد می کرد. قبلا هم گفتم، تو این یه مورد دیگه حرفه ای ام. تو دلم زار زار گریه می کنم اما قیافه ام می خنده. حالا هم حالم خیلی گرفته است و انگشتام عجیب درد می کنند.

Tuesday, June 8, 2010

نوابغ این مرز پر گهر

خواهرم داره برای پرواز به ادمونتون بلیط رزرو می کنه. حوصله ندارم توضیح بدم که دیوانه کرده ما رو و تا حالا سیصد بار برای تک تک روزهای آخر آگوست بلیط رزرو کرده و به هم زده. نکته اش اینه که قراره با چهار تا دیگه از بچه های ایرانی که تو دانشگاه آلبرتا پذیرفته شدن با هم برن. اینا چندین و چند گزینه دارن که من به شدت در مقابل پرواز با خطوط ایرانی ایستادگی کردم و به خواهرم اعلام کردم که یا با لوفتانزا می ری یا بریتیش ایرویز. اینهمه منتظر پذیرش و ویزا نموندی که دم آخر با توپولوف یه جایی بیفتی پایین داغش به دلت بمونه که. بعد از اونجا که لوفتانزا مستقیم ادمونتون نداره ، گزینه اش رو محدود کردم به بریتیش.
حالا یکی از اون چهارنفر دیگه اومده بهش گفته که من یه گزینه دیگه دارم، ترکیش ایر ویز. از تبریز می ره استانبول از اونجا تورونتو از اونجا ادمونتون و خانواده ی اون دختره گفتن که الا و بلا باید با همین پرواز بری. خواهرم می گه پرسیدم چرا آخه؟ خانواده ات تبریزن و واسه اشون سخته بیان تهران بدرقه ات کنن؟ گفته نه، خانواده ام که تهرانن. اما بابام می گه چون ترکی بلدی، اگه چیزی پیش بیاد می تونی تو ترکیش ایرویز گلیم خودتو از آب بکشی بیرون. خواهرم می گه گفتم تو می خوای بری کانادا ترکی حرف بزنی؟ گفته نه... اما خب همین یه مقدار راه تا کانادا هم غنیمته.
بعد اسم این حرکت خودشون رو هم می ذارن فرار مغزها.

Monday, June 7, 2010

از نا امیدی و شیاطین دیگر

اولین قدم در راه دل کندن، نا امید شدنه.
نه اینکه نا امید بشی از به دست آوردنش، اینکه ازخود اون آدم نا امید بشی هلت می ده به سمت دل کندن ازش. بدترین فرم ناامیدی هم در شرایطی پیش میآد که توقعش رو نداری. یعنی وقتی همه چی خوبه و طرف یه دفعه ای گند می زنه به حالت. بی اینکه بخواد. اصلا مساله اینه که اگه عمدی باشه، دلخوری پیش میآره اما غیر عمد بودنش باعث ناامیدی می شه.

Saturday, June 5, 2010

دیلماج


یه پسر بچه نه ساله است با همه ی شیطنت های بچه های این سن. زیاد بچه اجتماعی ای نیست اما نمی دونم چرا از همون بار اولی که منو دید دوستم داشت. همون بار اول یعنی توی شیش روزگیش که با تمام وجود گریه می کرد و من که ده سال بود هیچ نوزادی رو بغل نکرده بودم با ترس و لرز تو دستهام گرفتمش و براش شعر خوندم و آروم شد. با هم دوست شدیم، از اون دوستی های عجیب که میومد می نشست تو اتاقم و من می دونستم که اونجاست اما کاری به کارش نداشتم و می ذاشتم نگاه کنه به نقاشی کشیدن یا به مجسمه تراشیدنم و هر از گاهی به سوالهاش جواب می دادم یا تلاشهاش برای درست کردن چیزی شبیه اونچه که من درست می کردم رو تحسین می کردم. هفته ی آخری که ایران بودم، اومدن خونه امون و کلی وقت برد تا با همه ی غرور پسربچه های این سنی گفت اگه بری آدرست رو می دی که نامه بفرستم؟ گفتم آره، اما یه کار آسونتر هم می تونیم بکنیم عزیزم، برام ایمیل بفرست. گفت بلد نیستم. نشستیم پای کامپیوتر و واسش یه اکانت توی جی.میل درست کردم و به عنوان اولین کانتکت خودم رو اد کردم به لیستش.
شب مهمونی خداحافظیم اومده بود اما قرار نبود بیان فرودگاه. با همه ی اونهایی که می موندن خونه خداحافظی می کردم و حواسم بود که اون، بین اونها نیست. از مامانش احوالش رو پرسیدم و گفت نمی دونه کجاست. همه ی خونه رو دنبالش گشتم و طبقه بالا پیداش کردم که لبهاش رو جمع کرده بود و چشماش پر اشک بود اما گریه نمی کرد. گفتم خدافظی نمی کنی؟ هیچی نگفت. بغلش کردم اما همونجوری ایستاده بود و متقابلا بغلم نکرد، تو گوشش گفتم مواظب خودت باش. کماکان بی هیچ واکنشی ایستاده بود، دیرم شده بود و مامان داشت صدام می کرد، گفتم خدافظ و رفتم پایین. آخرین خدافظیا رو کرده بودم و داشتم سوار ماشین می شدم و آخرین نگاه ها رو به نمای سنگی خونه می نداختم که دوید بیرون. محکم بغلم کرد و گفت زود برگرد و بعد فرار کرد رفت.
از وقتی اینجام، تقریبا هفته ای سه چهار تا ایمیل ازش دریافت می کنم که بیشتر وقتا فقط نقاشیه یا عکس از چیزایی که تراشیده. یا مثلا یه تک جمله مثل: " من خوبم. تو خوبی؟". ایمیلهاش رو زود جواب می دم. به محض دیدن ایمیلش واسش یه چیزی می فرستم که خوشحال بشه.
سه دقیقه بعد از اینکه ایمیل بالا رو فرستاده، من ایمیلش رو دیدم. هیجده ساعت طول کشید تا بتونم بگم به "همین زودیا". به همین زودیا زبان مادریم انقدر غریبه شده، که مترجم می خواد. زبان مادری من مترجم می خواد با یه دل گنده، که تو چشمای اون بچه نگاه کنه و بهش بگه که من رفتم. که من برای همیشه رفتم. که این "به همین زودیا" معنی "هیچ وقت" رو داره.

Friday, June 4, 2010

پانته آ

تو دوره بچگی ما، اونوقتا که مدرسه می رفتیم اینجوری بود که بیشتر اسم ها انقلابی و اسلامی بود و مدرسه ها پر بود از پسرایی با اسمهای علی و علیرضا و مهدی و محمد و دخترهایی که اسماشون سمیه و زهرا و مریم و فاطمه و اینجور اسمهای دم دستی بود. نتیجه اش این بود که فقط آدمهایی که با این بچه های دارای اسمهای دم دستی خیلی نزدیک بودند، اونها رو به اسم کوچیک صدا می کردند و بقیه بچه های مدرسه و معلمها این بچه ها رو به اسم فامیل صدا می کردند. طبیعی هم بود چون اگه داد می زدی "مریمممممم" صد نفر بر می گشتند تو حیاط مدرسه! اون موقع ها خیلی کم پیش می اومد که تو مدرسه یکی یه اسم ویژه داشته باشه. منم یکی از همین اسمهای دم دستی رو داشتم و دختری که تازگیها از کانادا اومده بود مدرسه امون ، به خاطر کیف صورتی خوشگلش و به خاطر کفشهای چراغدارش مورد حسادت من نبود. من بهش حسادت می کردم چون من به اسم فامیلم صدا می شدم و اون به اسم خودش که "فانوس" بود. توی ذهن هشت ساله من آرزویی بزرگتر از این نبود که اسمم چیزی به "تکی" فانوس باشه.


بدترین قسمت ماجرا این بود که خواهرهام از اون اسمهای خاص و ویژه داشتند و فقط من بیچاره بودم که اسمم معمولی و دم دستی بود. می دونستم که مامانم خواسته اسمم چیز دیگه ای باشه و بابا این اسم رو انتخاب کرده واسه همین از بابا خیلی دلخور بودم. اما نمی دونم چرا هیچوقت بهش نگفتم که چرا؟ اخه چرا اسم منو اینجوری گذاشتی. گذشت و من هیجده ساله شدم. توی تولد هیجده سالگیم داستان اسمم رو فهمیدم؛ اسم من اسم دختری بود تو سالهای هولناک دهه شصت اعدام شده بود و عموی من عاشقش بود. دختری که به جرم مخالفت با خفقان دستگیر شد و کسی نمی دونه قبل از مرگ چقدر شکنجه شد. عمو هم چند ماه بعد از دستگیری عشقش، درست یک ماه قبل از به دنیا اومدن من، تیرباران شد. روز تولد هیجده سالگیم، از طرف عموی تیرباران شده ام پکیجی دریافت کردم که بخشی از اون تعدادی نامه بود که عمو اونها رو در فاصله دستگیر شدن عشقش تا تیرباران شدن خودش نوشته بود. لحظه ای که نامه های عمو به بچه به دنیا نیومده ی برادرش (که بابای من باشه) رو می خوندم و می دیدم چقدر مطمئن بوده که بابا چه اسمی برای اون بچه انتخاب می کنه کل تصویرم از اسمم به هم خورد. بابا، به عنوان یک آدم صد در صد معتقد به اخلاق، مهر و موم پاکت نامه های عمو رو باز نکرده بود. من اولین آدمی بودم که می دیدم، عمویی که حتی از وجودش بی خبر بوده ام، زنده و رسا، من رو به اسم عشقش صدا می کنه و خط به خط اون نامه ها فریاد می کشیدند امید به آینده رو. اونا نمی دونستند که این بچه دختره یا پسره، اما می خواستند که من دختر باشم تا اون اسم رو و اون عشق رو به ارث ببرم که هر بار بابام اسمم رو کامل و محکم تلفظ می کنه ، نه کینه که عشق توی ذهنش تداعی بشه. بعد از اون روز اسم من مهم ترین اسم دنیا شد. حالا به نظرم هیچ کس در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانی ، اسمی به زیبایی اسم معمولی و کوچیک و چهار حرفی من نداشته و نداره.

این سر دنیا ، با این آدمها که بلد نیستند استرس وسط اسمم رو لحاظ کنند و ورژن انگلیسی شده اسمم رو می گن، خیلی جدی برخورد می کنم و اگه لازم باشه هزار بار اسمم رو تلفظ می کنم تا بفهمند این اسم رو چطور باید به زبون آورد. پانتومیم اجرا می کنم، اسمم رو می نویسم روی کاغذ ، بخش می کنم، فونتیک نگاری می کنم و با سرسختی می خوام که اسمم درست ادا بشه چون این اسم مهمه. چون هر بار کسی من رو صدا می کنه، می دونم که عموم و عشقش که توی عکس، با شلوار دمپا گشاد لب پشت بوم نشستند ، لبخند می زنن. چون اسم من نشونه ی اعتماد دو تا برادر به همدیگه است و نشونه ی عشق و امیده که از زندان و اعدام و شکنجه جون سالم به در می بره.

غرض از نوشتن همه اینها، متنیه که توی گوگل ریدر خوندم و پرینت اسکرینش اون بالاست. می تونم چشمام رو ببندم و تصور کنم نسل ما رو که با اسمهای دم دستیمون ، با اسمهای علیرضا و علی و فاطمه و مریم و زهرامون، میان سال شده و می تونم ببینم بیست سال بعد "ندا" و "سهراب" و "ترانه" و "کیانوش" اسمهای دم دستی شدند و تو حیاط مدرسه که داد بزنی "کیانووووش" یا "سهراااااب" یا "نداااااا"، چندین و چند تا کله به سمتت بر می گرده و با چشمهای براق نگاهت می کنن. اما علاوه بر همه اینها می تونم بهت اطمینان بدم، هیچ ندا و سهراب و کیانوشی مجبور نیست برای دونستن راز اسمش و برای دوست داشتن اسمش تا هیجده سالگی صبر کنه.

Wednesday, June 2, 2010

Janey

محل کار من بیمارستانه. من توی ساختمونی کار می‌کنم (درس میخونم ) که در یک مجموعهٔ بیمارستانی واقع شده و بنابر این علاوه بر ماها، دانشجو‌ها و کارکنان ، بیمار‌ها هم به این محدوده رفت و آمد میکنند.
صبح‌ها که از خونه میام بیرون باید با یه اتوبوس بیام اونطرف رودخونه، در ایستگاه اتوبوس ۲۱۰ پیاده بشم و از اونجا از توی یه مال رد بشم و برم توی یه ایستگاه اتوبوس میانی (شمارهٔ ۲۱۱) بایستم و سوار یک اتوبوس دیگه بشم و برم بیمارستان. توی این مال پره از کافه هایی که صبحانه عرضه میکنند و من هم بعضی‌ روز‌ها که بوی قهوه یا نون تست یا شیرینی‌ وسوسه‌ام بکنه، میرم میشینم یه صبونه‌ای میزنم یا اینکه یه قهوه میگیرم و همینطوری مزه مزه کنان تو مال راه میرم و‌ قهوه میخورم تا برسم به آخر مال و‌ خیابون رو رد کنم و‌ برسم به ایستگاه ۲۱۱. بگذریم، همهٔ اتوبوس هاییه که ایستگاه اتوبوس شماره ۲۱۱ می‌‌ایستند مسیرشون به بیمارستان میخوره و این ایستگاه همیشه مملو از پیرزن‌ها و پیرمرد هاییه که می‌رن بیمارستان. امروز صبح، حال خرید قهوه از کافه شلوغ و‌ دود گرفتهٔ اول مال نداشتم که نتیجه‌اش شد ۶ دقیقه انتظار در ایستگاه ۲۱۱. ایستاده بودم و با دکمهٔ کت‌ام بازی می‌کردم که یه نگاه سنگین رو روی خودم حس کردم. سرم رو بلند کردم و یه پیرزن کوچولو با موهای سفید داشت نگاهم میکرد. لبخند زدم و اون هم لبخند بزرگ زد و گفت صبحت بخیر. منم صبح به خیر گفتم و دوباره مشغول بازی با دکمهٔ کت‌ام شدم تا اتوبوس از سر خیابون پیچید. دوباره با پیرزن چشم تو چشم شدم و گفت سوار این اتوبوس میشی‌؟ گفتم اره، گفت پس بیا با هم سوار بشیم که تنها نباشیم. پیرزن خیلی‌ خوشحال انگار که دو تای بخوایم بریم اردو نشست کنارم. گفت داری میری بیمارستان؟ جواب مثبت منو که دید خوشحالتر گفت منم همینطور! تو اونجا کار میکنی‌؟ گفتم اره. گفت اما من مریض شدم. قیافه‌ام رو همدرد کردم و‌ پرسیدم چرا؟ تو که خیلی‌ سلامت و‌ سر حالی‌. گفت که داره میره نتیجهٔ بیوپسی‌اش رو بگیره و ترسیده. گفتم به نظر من که نتیجه خوشحالت می‌کنه و نباید بترسی. گفت میترسم، بای د وی، اسمم جنی هست. خودم رو معرفی‌ کردم و گفتم که ترسش رو میفهمم و تجربه‌اش رو دارم. گفت تو به عنوان پزشک تجربه داری و بهش گفتم که نه خودم هم درست تو موقعیت اون تجربه‌اش کردم. رسیده بودیم بیمارستان و باید پیاده میشدیم، با هم از ایستگاه بزرگ بیمارستان اومدیم بیرون و گفت کاش انقدر تنها نمیبود چون زانوهاش احساس مسخره‌ای دارند. یک دفعه کلی‌ خاطره به ذهنم هجوم آورد و همهٔ ساپورت و‌ لطف دوستهام به خاطرم اومد و بهش گفتم اگه دلش بخواد من می‌تونم باهاش برم. بازوم رو گرفت و‌ محکم فشار داد و‌ گفت که ممنونه و با هم از سر بالایی بیمارستان بالا رفتیم. ازم پرسید که کجائی هستم و ایرانی‌ بودنم رو که شنید گفت قیافت به جنوب اروپا میخوره، اما باید میدونستم فقط خاور میانه ای‌ها اینهمه مهربون و‌ گرمند. رفتیم پیش جی پی ش و خدا رو شکر چیزیش نبود. کاشف به عمل اومد که تقریبا همسایه هستیم و گفت که خیلی‌ لطف بزرگی‌ به یک پیرزن تنها کردم و گفت اگه اشکال نداشته باشه شماره تلفن هم رو داشته بشیم و من اگه هروقت حسّ کردم که تنها هستم برم ببینمش. وقت خداحافظی هم محکم بغلم کرد. اون رفت خونه و من اومدم سر کار. انگیزه نوشتن این پست، اس‌ام‌اس‌ای هست که اون واسم فرستاد. نوشته شروع کرده واسم کیک هویج بپزه و وقت خونه رفتن، برم بگیرمش.
دلم روشن و چشمام پره اشک از تصورش. از شرّ تنهائی در ایام پیری به کی‌ پناه ببریم؟

Tuesday, June 1, 2010

OH&S

یکی از چیزهایی که من خیلی می شنیدم این بود که ذهن این "انسان های غربی" بسیار ساده است و همیشه با خودم فکر می کردم که راویان این مطلب دارن "آریایی بازی" در میارن. تو این مدتی که اینجا زندگی می کنم چندین نمونه از این سادگی و خطی بودن ذهن انسان غربی رو دیده بودم. حالا اول توضیح بدم که این ذهن ساده به نظر من بسیار مفید فایده هم هست و اصلا به معنی خنگ بودن طرف نیستش. صرفا فرد مورد بحث حوصله فکر کردن و پیچیده کردن ماجرا رو نداره و این در زندگی بسیار به کار میآد و مثلا آدم به جای اینکه بشینه فک کنه فخری جون منظورش از اینکه از موهای کیم کارداشیان تعریف کرد این بود که موهای گربه من می ریزه رو فرش، فکر خلاقش رو صرف کارهای بهتری می کنه. اینجوری می شه که ما قهرمان سوء تفاهمات دنیا می شیم و اینا به جاش اپل و آی پاد اختراع می کنن. البته من منکر اهمیت منشور رستم بر سر در سازمان فیلا نیستم اصلا.
بگذریم از این حرفا، امروز داشتم کورس آنلاین آمادگی برای مقابله با آتش رو می گذروندم. اینجوریه بازیش که چهل تا اسلاید می بینی که هر کدومشون دو هزار تا لینک بهشون وصله و تقریبا یک ساعت طول می کشه و بعد از این اسلایدها بیست تا سوال چهار گزینه ای از آدم می پرسن. این واقعیت که هر کدوم از ماها که دانشگاه رفتیم لااقل شیش هفت ماه با ذهن سادیست طراحان کنکور سراسری دست به گریبان شدیم، باعث شده که من همیشه فکر کنم اون جوابی که از همه پرت تر به نظر میآد ممکنه جواب باشه و خب البته چند بار که دیدم نه اینا نکته انحرافی بلد نیستند، مث بچه آدم داشتم جواب سوالها رو می دادم که رسیدم به این سوال که ازش پرینت اسکرین گرفتم. بقیه ماجرا هم بدون شرحه.