Friday, May 28, 2010

کمیل

امروز صبح ساعت ۶:۴۵ بچهٔ سوپروایزورم به دنیا اومد. آقا راس ساعت ۸:۳۰ سر کار بود! همگی‌ با دهان باز نگاش میکردیم و همه در این مورد که بیچاره زنت اظهار نظر میکردیم و خانوم‌ها میگفتن که اگه شوهرشون چنین کاری کرده بود چیکارش میکردن و اون میخندید میگفت باورم نمی‌شه که این کار‌ها از شما بر بیاد و تولد بچه و زایمان بسیار هم طبیعی هست و زنم قوی هست و به من احتیاج نداره. آندریا پرسید اگه تو بودی چیکار میکردی؟ گفتم یه کاری می‌کردم که شوهرم آدرس محل کارش رو تا آخر عمر فراموش کنه. سوپروایزور خان گفت حرف تو یکی‌ رو باور می‌کنم چون تو یه تایگرس واقعی‌ هستی‌. حالا من موندم که این مدت که من این همه آروم رفتم و آروم اومدم این از کجا فهمید من چه جانوری ام.

Thursday, May 27, 2010

آنتونی

اصالتا اهل هنگ کنگه اما بیست و‌ دو سال که اینجا زندگی‌ می‌کنه. آنتونی رو میگم؛ مسئول  کارهای ازمایشگاهیمون. اونایی که با این اهالی شرق آسیا برخورد داشتن می‌دونن این جماعت انگلیسی‌ رو جوری حرف میزنن که اگه از دور بشنوی انگار صدای چینی‌ حرف زدن به گوشت میرسه. بازیش اینجوریه که اینا ذرّه‌ای تلاش نمیکنن که تن حرف زدن لعنتیشون به انگلیسی نزدیک بشه. یعنی‌ صداشون همونجوری نازکه و آواهای کشیده رو وحشتناک و بسیار طولانی تلفظ می‌کنن. بگذریم، چیزی که باعث شد الان با نرم‌افزار بهنویس دست‌به‌کار نوشتن و‌ ثبت این لحظه‌ها بشم اصلا این نیست که دفعهٔ اول که آنتونی خندید از دیدن دهانی که فقط دو تا دندون نیش بالا داشت، رسما زهره ترک شدم. به این هم که با اون دهان بی‌ دندون روزی سه تا موز میخوره و من و‌ اندرو رو با اون صدای ملچ ملچ آروم و در عین حال تهوع آور به مرزهای گریه نزدیک می‌کنه هم ارتباطی‌ نداره. میخوام حتا به شرافتم سوگند بخورم به این هم ربطی‌ نداره که بعد از ۲۲ سال زندگی‌ تو این خراب شده هنوز هم هرجا کم میاره ( که خیلی‌ هم پیش میاد ) به جای حرف زدن صدای یه چیزی رو در میاره. مثلا میخواد بگه سوپروایزر عصبانی‌ می‌شه میگه : ( هی‌ ویل گو Bababababababa ). کل این پست در رثای یک تکیه کلام این آقا نوشته می‌شه و آن چیزی نیست جز "do you understand what I mean?". همین الان داشت با آندریا حرف میزد و من سرم رو گذشته بودم رو میز مثلا استراحت کنم، در عرضه یازده دقیقه هشت بار گفت Do you understand what I mean?. بعد اومد به من گفت که تولد فلانیه و‌ پایین ناهار میدن، معدهٔ من در حال dadadadada هست. میرم پائین .بعدا کارهات رو انجام  میدم. do you understand what I mean?.
فعلا که نمونه هام دستشه و‌ باید روشون کار کنه، روزی که مطمئن بشم دیگه دمم زیر تیشه اش نیست یه دست کتک حسابی‌ میزنمش. پایان.

Saturday, May 22, 2010

فینیقیه امید خورشید فردای روزای بارونی باریکه

باران آمد، دختر در باران آمد
این مرد اسب ندارد
سرخوشانه می‌دود مثل اسب

Monday, May 17, 2010

Mr i'll make a man out of you

هی نگاش می کنم که چقدر نامحسوس در طی چند سال عوض شده و هی بزرگترین خوشحالی های دنیا تو دلم ورجه وورجه می کنن.
همین.

Monday, May 10, 2010

تفاوت

صبح منتظر اتوبوس بودم، اتوبوس اومد و من سوار شدم و روی صندلی جلو، اونجا که به راننده دید داری نشستم. راننده یه دستبند رنگین کمانی دستش بود. نگاهم از دستهاش بالا اومد روی گوشش ، یه عالمه گوشواره طریف خوشگل داشت و ابروهاش هم مرتب بود و موهای بلوندش رو هم از پشت بسته بود. همه اینها رو تو یه ثانیه دیدم و تو همون یه ثانیه ترسیدم براش که الان میآن می گیرن به جرم گی بودن اعدامش می کنن. بعد نفر بعدی سوار شد و به انگلیسی باهاش حرف زد و من یادم اومد که تو یه سرزمین آزادم.
*
ظهر جلسه درون گروهی داشتیم. چند دقیقه مونده به جلسه رئیس گروه غیب شده بود و من از فرصت استفاده می کردم و تند تند به گزارشم اضافه می کردم، بعد اون از در هن و هن کنان با یه سینی بزرگ کیک و مافین و قهوه اومد تو. خودش شیش طبقه رو رفته بود پایین از کافه تریا خریده بود و اومده بود بالا. بعد هم به جای اینکه مثل طلبکارها بشینه ، تک تکمون رو از سر میزهامون صدا کرد که بریم جلسه. یاد رئیس پژوهشکده فلان افتادم که یه بار بهم گفت خودکارم زیر میز افتاده بهم بده و گفتم خم نمی شم. گفت وظیفته... من با مدرک دکترا داشتم اونجا طرح می گذروندم و اون داشت منو اونطور تحقیر می کرد... اگه پلتیک نمی زدم که من در برابر هیچ کس جز آفریننده ام خم نمی شم، ممکن بود اخراجم کنه.
*
عصر منتظر دوستم ایستاده بودم و کش موهام اذیتم می کرد، موهام رو باز کردم. اونا که منو دیدن می دونن موهام رو باز کردم یعنی هشت برابر یه آدم معمولی مو توی هوا ول شده. تابدار و مجعد و وحشی. انقدر خوب بود که دلم نمی خواست موهام رو ببندم. نبستمشون و هیچ کس حتی با تعجب نگام نمی کرد. دوستم زنگ زد که ده دقیقه دیر می رسم. نشستم رو نیمکت و با موبایلم آنلاین شدم. خبر اعدام کردها... این رژیم هرجا کم آورده کردها رو اعدام کرده. بغض می کنم از عکس معلم و بچه ها. یعنی الان اون بچه ها خبر دارن ؟ یعنی الان مامانش... بغض کردم. تو همین فکرا بودم که دیدم دوستم اومده داره می زنه رو شونه ام. می گه هر چی بوق زدم سرت رو بلند نکردی. بای د وی من موهاتو تا حالا باز ندیده بودم... چه موهایی داری. همه ایرانیها موهاشون اینجوریه؟ بعد هی می گه چقدر موهات و چشات ست شدن... چقدر جادو داری.  می گه من ایرانی ندیدم جز تو... همه اتون موهاتون و چشماتون انقدر سیگنیفیکنت ئه؟ می گم نه. فقط بعضیهامون. می گه حتما منطقه به منطقه است. با سر می گم آره. می گه ما تو نیویورک ، یه شهر نزدیک نیویورک ( که یادم نیست کجا رو گفت) کلی آدم قد بلند داریم. به خاطر ژ« و به خاطر اینکه شرکت های لبنیاتی هی تبلیغ می کنن شیر بخورین. بی حوصله دارم گوش می دم  و داریم می ریم سمت ماشینش. یه بچه از جلوی پام می دوئه، من یهو از جام می پرم. بچه هه جیغ می زنه ساریییییی.. و نگام می کنه... عکس بچه های کنار معلمه یادم میآد، با سرهای تراشیده. در ماشینش رو باز کرده، می گه تو اصالتا مال کجای ایرانی. می گم کرد محسوب می شم یه جورایی. عکس بچه ها، اعدام، اعدام اعضای خونواده ام... اعدام دوستهامون... دستهام روی دستگیره در خشک شده. اون نیمه نشسته تو ماشین می گه کردها همه اشون انقدر موهاشون سیاهه؟ می زنم زیر گریه... به  فارسی می گم آره ... کردها همه اشون موهاشون سیاهه... مثل بختشون تو ایران. تو عراق.تو ترکیه... طفلی ترسیده. از اونور بدو بدو میآد می گه منظور بدی نداشتم. دوستم با موهای طلایی و چشمای آبی نگام می کنه و منو تو بازوهاش گرفته می گه هاشششششش عیب نداره... من اما هنوز عکس معلمه با اون موهای سیاه و قیافه ساده و روستایی جلو چشمامه. عکس بچه ها... می گم ببخشید که احساساتی شدم. اخبار بدی از ایران شنیدم. می گه می فهمم. منم وقتی بابام با همسایه امون بحث می کرد سر اینکه اونا یونانی بودن و نباید تو آمریکا پرچم یونان رو آویزون می کردن خیلی می ترسیدم. کلا هیچی نمی شه گفت در برابر اینهمه تفاوت
می ریم بستنی می خوریم. من به بچه ها فکر می کنم. به اون آفتاب داغ. به شهر کودکی و نوجوانی و جوانیم، به تهران عزیز فکر می کنم. به اون استاده فکر می کنم که دو اقیانوس اونورتر از تهران بهم گفت که گفت لهجه تهرانی بی نقص و با مزه ای دارم و در جواب تعجبم گفت سالهاست شرق شناسی خونده و "نه" نگم. دوستم برام از زمستونهای کلرادو می گه که باید برم باهاش اسکی و من فکر می کنم به برفهای بیستون و از اونجا می رسم به فکر در باره ی کرمانشاه رفتن هر چندین سال یه بار، به رقص کردی، به دشت های پر شقایق، به سراب نیلوفر، به ایلیاتی ها و چادر و کباب و مهمان نوازی کردها .. به رگ و ریشه هام  که هر چند هیچ وقت نزدیک نبودن اما بودنشون، مثل رنگ موهام همیشه توی شوقم از صدای موسیقی کردی، حس شده تو زندگیم... اون از آمریکایی بودنش می گه و می خنده و ذوق می کنه... من لبخند می زنم و تو دلم گریه می کنم برای ایرانی بودنم، برای کرد بودنم. شرقی بودن خوبیش اینهمه پیچیدگیه. ما ایرانیها دروغگو بار اومدیم، بلدیم دیسگایز کنیم، من تو دلم غوغاست اما هیچی بروز نمی دم بهش و اون که مطمئن می شه حالم خوبه منو می رسونه خونه و می ره. نیم ساعت بعد اس ام اس  می زنه، اگه ناراحت نمی شی بهم بگو، اونی که به فارسی گفتی و گریه کردی چی بود...

Monday, May 3, 2010

در یاهو مسنجر سروده شد

به من، لمیده‌ی ابدی
دنیایی نشان داده‌ای گل و گشاد
همین است که هی لق‌لق می‌زنم