Thursday, February 11, 2010

هفتاد ، تو رشده. هفتاد و پنج درشته و به همین ترتیب

می خواستم یه داستان بنویسم،  از یه دختری که خواسته تو مترو از این فروشنده های لباس زیر ، واسه خودش سوتین بخره. بعد هی به شماره های 100 و روی دست خانوم فروشنده نگاه کرده و هی شنیده همه با افتخار گفتن یه "نود" صورتیش رو به من بده و هی هر چی زور زده روش نشده بگه  یه دونه هفتادش رو هم به من بدین، اما خب حال ندارم و بنابراین هر کی می خواد می تونه از این سوژه استفاده کنه.
پایان

Sunday, February 7, 2010

Vitamin A Najo 250 IU/g

 کوه ، نفس می طلبه. بالا رفتنی از دیواره، تو اون سرمای وحشتناک نفس کم آورده بودم و بینی‌م به یمن هوای سرد و سینوزیت بسته شده بود. هی شال رو دادم پایین‌تر که نفس بکشم با دهن باز. نتیجه‌اش این شد که ریه‌هام آب‌گـــَــز شد و از اون جالب‌تر شرایط لبهام بود که ترک خورده بودن به شدت. وقتی می‌گم ترک، قیافه خودت رو در حال کندن پوست لبهات که حالا دو قطره خون هم میآد ازش تصور نکن. دارم از شرایطی حرف می‌زنم که تمام دور دهنم ، تا زیر بینی‌م و تقریبا کل چونه‌ام، صورتی و پوسته‌پوسته ریز شده بود و ترک‌های لبهام چند میلی‌متر از صورتی لب بیرون‌تر زده بود. انقدر اوضاع بد بود که حتی نفس کشیدن باعث می‌شد دو لبه ترک از هم باز بشه و خون بیاد. دردناک بود و چپ استیک و لابلو و هیچ کوفت و زهرماری افاقه نمی‌کرد، سینوزیت و ذات الریه رو هم اضافه کن: می‌شه با دهن باز نفس کشیدن و عذاب هزارهزار برابر و چند روزی که صبحها بیدار شدم و چونه و گردن و همه‌اش خون خشک شده لبهام بود. بعد یه کسی، یه تیوب از این پمادهای وطنی ویتامین آ استریل چشمی ناژو 250 بهم داد. به لبهام می‌زدم و همه چیز آروم می‌گرفت. بعد یه مدت هم خوب شدم. اما تو دهنم طعم نفت می‌داد، طعم اپل نفتی
تو نمی دونی اپل نفتی چیه. بچه که بودیم بابا رفته بود یه جعبه سیب زرد خریده بود و گذاشته بود تو صندوق فوردمون که اون موقع واسه خودش عروسکی بود اما واسه اون بخاری نفتی تو آلونک ته باغ باید تو صندوقش پیت نفت حمل و نقل می‌کردیم. بابا یادش رفته بود صندوق سیبا رو بیاره تو خونه، فردا صبحش یادش اومد و سیب ها توی صندوق بوی نفت گرفته بودند. فقط دوتاشون رو گاز زدیم. من و خواهر کوچیکترم که تازه کلاس زبان رفتن رو شروع کرده بودیم، به این نتیجه رسیدیم که اینا اپل نفتی هستند. بابا گفت آره! بوی پالایشگاه رو می دن
تو نمی‌دونی پالایشگاه توی جنگ یعنی چی. یعنی سه سالگی من، یعنی بمباران، یعنی مامان که با انگشتای باریکش بازوم رو چنگ می‌زد و می‌کشوند منو زیر پله‌ها و هی می‌دیدم که آسمون رو دید می‌زنه و یه چیزایی می‌خونه و گاهی هم از چشماش اشک چکه می‌کرد رو سر من. همه‌ی این مدت بابا تو پالایشگاه بود، نفت مهم بود؛ سیاه بود، انقدر سیاه که قطره قطره خون و عرق آدمهایی که تو اون پالایشگاه جون کندن و جون دادن رو یادش نمیآد نفت. قطره‌های خون چکید تو چاه و هی نفت زیاد و زیادتر شد...
تو نمی‌دونی خون چیه. تو نمی‌دونی به عرق نشستن تیره پشت از درد، وقت کشیده شدن ناخنهای دست یعنی چی. تو نمی‌دونی کشیدن سیم از توی فک ، بدون بی‌حسی، چه دردی داره. تو نمی‌دونی وقتی در اتاقت بازه و چراغ هال خاموش، فرار کردن از نگاه توی آینه‌ی چسبیده به در اتاق از ترس نمایان شدن جای زخمای فراموش شده با لیزر، تو سایه روشن یعنی چی. تو هیچی نمی‌دونی و من امروز تمام راه، شیشه رو دادم پایین و با دهن باز گریه کردم و تند و تندتر رانندگی کردم و حالا لبهام ترک ترک و خونی شده و این ویتامین آ استریل چشمی ، بی‌حساب طعم نفت می‌ده، طعم خون