خواب بودم مثل یک صخره
خواب چیزهای تنک
آبشاری از سنگریزه ام حالا
Wednesday, March 31, 2010
Tuesday, March 30, 2010
Monday, March 29, 2010
من دروغگوام
بابا می نشست روبروم توی حیاط. گل بازی می کردیم، زنجیر دوچرخه جا مینداختیم، ساز میزدیم، لقمه نور و پنیر و گوجه وخیار می گرفتیم که بریم با هم تو پارک با باغبونا بخوریم و تمام این مدت درس میداد و حرف می زد و یادمه که یه بار خیلی جدی گفت که دروغ کار بدیه بابا. جز چیزای نابخشودنیه. آدم نباید هیچ وقت دروغ بگه، به هیچ کس نباید دروغ بگه. اما به عزیزانش نباید اکیدا دروغ بگه، تحت هیچ شرایطی. اگه گفتی چرا؟ من براش توضیح دادم دلایل بد بودن دروغ رو و دلایل تفاوت عزیزان رو. بابا سرش رو داد عقب، خندید. دستاش رفت توی موهام و به هم ریختشون و گفت آفرین.
وقتی می پرسن، درد نداری؟ می گم نه و تلفن رو که قطع می کنم، مچاله می شم از درد و گریه.
وقتی می گه از اوضاع زندگیت راضی هستی؟ می گم آره و بعد تمام شب تا صبح از استرس دستام رو مشت می کنم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم.
وقتی می پرسه از شهرت راضی هستی می گم عالیه و بعد با مارمولکای رو دیوار می جنگم
وقتی می پرسه اذیتت که نکردن، می گم نه و تو تنهایی جای زخما رو نگاه می کنم و سعی می کنم کبودیها رو بپوشونم
وقتی می پرسه نفس کشیدنت خوب شده؟ می گم آره و با وجود اینکه می دونم که خطرناکه اما سه برابر دوز تجویزی دکتر مصرف می کنم که جواب ندم که چرا به نفس نفس افتادم. تو خونه از دگزامتازونهایی که آوردم، خودم به خودم می زنم و دردش تمام تنم رو آتیش می زنه. سعی می کنم از رودخونه که همه جا هست حداکثر فاصله رو بگیرم که هوای مرطوبش اذیتم نکنه و آروم راه می رم که به نفس نفس نیفتم و می گم خوبم اما بالا رفتن یازده تا پله چنان نفسم رو می بره که باید روی پله آخریه بشینم و دو دستی قفسه سینه ام رو چنگ بزنم تا نفسه جا بیاد و به اون که وحشت زده شده از کبودی زیر چشمام که تازه درست شده و سیانوزه و حواسم نبوده که شستن صورتم هویداشون می کنه، می گم از اثرات باقیمانده تصادفه. می گم آلرژیه اما نیست و من هم نمیخوام بدونم چی شده باز که تمام شکم و توراکس ام تو درد وحشتناک مچاله است
وقتی از من می پرسن، با تمام وجودم، تا جایی که بلدم دروغ بگم، تلاش می کنم تا خوب و خوشحال باشم و همیشه قیافه اش یادم میآد. از توی حیاط صداش رو می شنیدم که داشت می زد و می خوند، تصنیف قدیمی ای بود که خودش ساخته بود و صدای بی نظیرش صاف و رسا دیوارها رو رد می کرد. وسطای آهنگ صداش لرزید و بعد چند خطی رو نخوند و چند ثانیه اصلا ساز نزد. من تو حماقتای دوازده سالگی دویدم تو که ببینم چی شده و صورتش خیس اشک بود و من هم بغض کردم اما لودگی کرد و گفت یه حشره رفته تو چشماش و انقدر با نمک ادای حشره هه رو در آورد که منو هم خندوند...
وقتی می پرسن، درد نداری؟ می گم نه و تلفن رو که قطع می کنم، مچاله می شم از درد و گریه.
وقتی می گه از اوضاع زندگیت راضی هستی؟ می گم آره و بعد تمام شب تا صبح از استرس دستام رو مشت می کنم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم.
وقتی می پرسه از شهرت راضی هستی می گم عالیه و بعد با مارمولکای رو دیوار می جنگم
وقتی می پرسه اذیتت که نکردن، می گم نه و تو تنهایی جای زخما رو نگاه می کنم و سعی می کنم کبودیها رو بپوشونم
وقتی می پرسه نفس کشیدنت خوب شده؟ می گم آره و با وجود اینکه می دونم که خطرناکه اما سه برابر دوز تجویزی دکتر مصرف می کنم که جواب ندم که چرا به نفس نفس افتادم. تو خونه از دگزامتازونهایی که آوردم، خودم به خودم می زنم و دردش تمام تنم رو آتیش می زنه. سعی می کنم از رودخونه که همه جا هست حداکثر فاصله رو بگیرم که هوای مرطوبش اذیتم نکنه و آروم راه می رم که به نفس نفس نیفتم و می گم خوبم اما بالا رفتن یازده تا پله چنان نفسم رو می بره که باید روی پله آخریه بشینم و دو دستی قفسه سینه ام رو چنگ بزنم تا نفسه جا بیاد و به اون که وحشت زده شده از کبودی زیر چشمام که تازه درست شده و سیانوزه و حواسم نبوده که شستن صورتم هویداشون می کنه، می گم از اثرات باقیمانده تصادفه. می گم آلرژیه اما نیست و من هم نمیخوام بدونم چی شده باز که تمام شکم و توراکس ام تو درد وحشتناک مچاله است
وقتی از من می پرسن، با تمام وجودم، تا جایی که بلدم دروغ بگم، تلاش می کنم تا خوب و خوشحال باشم و همیشه قیافه اش یادم میآد. از توی حیاط صداش رو می شنیدم که داشت می زد و می خوند، تصنیف قدیمی ای بود که خودش ساخته بود و صدای بی نظیرش صاف و رسا دیوارها رو رد می کرد. وسطای آهنگ صداش لرزید و بعد چند خطی رو نخوند و چند ثانیه اصلا ساز نزد. من تو حماقتای دوازده سالگی دویدم تو که ببینم چی شده و صورتش خیس اشک بود و من هم بغض کردم اما لودگی کرد و گفت یه حشره رفته تو چشماش و انقدر با نمک ادای حشره هه رو در آورد که منو هم خندوند...
Labels:
پدرم
Sunday, March 28, 2010
Saturday, March 27, 2010
Monday, March 22, 2010
این نوشته مال صبح روز عیده که نمی دونم چرا به جای پابلیش درفت شده بود
اومدن به این سر دنیا، اول واسم یه انتخاب بود. همون موقع که همه همکلاسیها داشتند کیک جشن فارغ التحصیلی رو میبریدن، من یه جایی، با اختلاف زمانی 9 ساعت از اینجا با دوستام تند تند "خورخور" می کردیم و من منتظر شروع ترمم بودم. بعد فاجعه شروع شد و من باید بر میگشتم و به طرح و زندگی میرسیدم. برگشتم و گیر کردم. بعد دیگه کم کم رفتن، از یه انتخاب تبدیل شد به یه اجبار. اجباری که من میخواستم وجود داشته باشه، مثل اجباری که یه پرنده واسه پریدن از قفسی داره که سالی یه بار درش باز میشه. هزار بار پریدم تا در قفس و درست سر بزنگاه در بسته شد و با صورت خوردم به میلهها و هی پیر و پیرتر شدم تا اینکه اون روز بعد از چند روز حسابرسی بالاخره فرار کردم و اگرچه پرندههه دیگه نمیتونست بالهاش رو باز کنه چون بالهاش شکسته بود، اما خدا رو شکر همیشه صندلی چرخداری هست در کائنات واسه حمل اونهایی که نمیتونن. مساله مهم اینه که یاد بگیری به صندلی و چرخهاش وابسته نشی.
بگذریم از استعاره و توصیف، پاراگراف اول شد مثل وبلاگ این دختر افسرده ها که عاشق پسر خوشتیپ پولدار میشن و چون عشقه پا نمیده می زنن تو جاده خاکی عرفان. بیشتر از دو هفته است که من اینجام. توی شهری که هیچ شباهتی به آرزوهای من نداره، با هوای شرجی و دم کرده که همه اش باید خودتو باد بزنی و من هم که یا دارم خرید میکنم یا پیش دکترم واسه هزار درد بیدرمون یا تو حموم خودم رو میشورم بسکه آدم اینجا عرق می کنه. خونه جای خوبیه. اینطوری تصور کن که محله خونه من یه کباب برگه که وسط یه دیس بزرگ قرار گرفته و سیخش هنوز توشه. اون سیخ می شه جاده اصلی و دیس می شه رودخونه معروف شهرم و کباب هم می شه خونه هایی که دو طرف جاده اصلی قرار گرفتند. یعنی یه راه باریکه وسط رودخونهای که انقدر پهنه که میشه توش قایق روند. نه، اینجا میسیسیپی نیست. همخونهایم دختر خوب و آرومیه. بگذریم که من به شوخی تو صحبتهام با دوستا و خونواده بهش میگم "تایوان" و حسابی شاکیام از سلیقه غذاییش و خساستی که تو ذاتشه انگار اما خب اینا که به من ربطی نداره و کلا داریم با هم زندگی خوب و آرومی رو میگذرونیم و جاهایی که کاری از دست کسی بر میآد واسه اون یکی میکنه.
اینجا هیچ شباهتی با اونی که من میخواستم و توقع داشتم که باشه نداره ؛ من یه شروع فوقالعاده دلم میخواست و این اصلا اونی نیست که من انتظارش رو داشتم. اینکه با زور آرایش خودت رو نرمال کنی و کبودیها رو بپوشونی، اینکه به همه جواب پس بدی و اینکه ازت در مورد اینکه از کجا این همه پول آوردی سوال کنند، خیلی با اونی که من تصور میکردم متفاوته.
حالا امروز صبح که کسل و خوابالو از خواب پریدم، یادم افتاد که عیده. امشب سال تحویله و تو ایران بهار شروع می شه. معمولا رسمه که بلاگرا می شینن در مورد "قهوه ژاکوب" و "بلوبری نایتس" و "وال ئی" و "فلان آهنگ محسن نامجو" می نویسن و می گن که زمستونی که گذشت رو با این چیزا سر کردن. من راستش هیچ کدوم از این چیزای روشنفکری رو نداشتم واسه سر کردن زمستون و با ابتدایی ترین ابزارهای بشری شامل "چنگ و دندون" زمستونم به سر رسید. حالا این سر دنیا تازه پاییز می خواد شروع بشه و من در واقع آخر یه زمستون بی حال رو وصل کردم به یه پاییز بی حال تر. نه سفره هفت سین دارم ، نه ماهی قرمز
و نه کسی که سال تحویل که شد ببوسمش. من فقط چنگ ها و دندونهام رو دارم و می دونم این چنگ و دندونها منو از هر مهلکه ای در میآرن. به خودم و به سخت جونی خودم امیدوارم و منتظرم زمستون رو تو یه سرزمین تازه تجربه کنم. بهار اونایی که بهار-مند هستند، مبارک
اومدن به این سر دنیا، اول واسم یه انتخاب بود. همون موقع که همه همکلاسیها داشتند کیک جشن فارغ التحصیلی رو میبریدن، من یه جایی، با اختلاف زمانی 9 ساعت از اینجا با دوستام تند تند "خورخور" می کردیم و من منتظر شروع ترمم بودم. بعد فاجعه شروع شد و من باید بر میگشتم و به طرح و زندگی میرسیدم. برگشتم و گیر کردم. بعد دیگه کم کم رفتن، از یه انتخاب تبدیل شد به یه اجبار. اجباری که من میخواستم وجود داشته باشه، مثل اجباری که یه پرنده واسه پریدن از قفسی داره که سالی یه بار درش باز میشه. هزار بار پریدم تا در قفس و درست سر بزنگاه در بسته شد و با صورت خوردم به میلهها و هی پیر و پیرتر شدم تا اینکه اون روز بعد از چند روز حسابرسی بالاخره فرار کردم و اگرچه پرندههه دیگه نمیتونست بالهاش رو باز کنه چون بالهاش شکسته بود، اما خدا رو شکر همیشه صندلی چرخداری هست در کائنات واسه حمل اونهایی که نمیتونن. مساله مهم اینه که یاد بگیری به صندلی و چرخهاش وابسته نشی.
بگذریم از استعاره و توصیف، پاراگراف اول شد مثل وبلاگ این دختر افسرده ها که عاشق پسر خوشتیپ پولدار میشن و چون عشقه پا نمیده می زنن تو جاده خاکی عرفان. بیشتر از دو هفته است که من اینجام. توی شهری که هیچ شباهتی به آرزوهای من نداره، با هوای شرجی و دم کرده که همه اش باید خودتو باد بزنی و من هم که یا دارم خرید میکنم یا پیش دکترم واسه هزار درد بیدرمون یا تو حموم خودم رو میشورم بسکه آدم اینجا عرق می کنه. خونه جای خوبیه. اینطوری تصور کن که محله خونه من یه کباب برگه که وسط یه دیس بزرگ قرار گرفته و سیخش هنوز توشه. اون سیخ می شه جاده اصلی و دیس می شه رودخونه معروف شهرم و کباب هم می شه خونه هایی که دو طرف جاده اصلی قرار گرفتند. یعنی یه راه باریکه وسط رودخونهای که انقدر پهنه که میشه توش قایق روند. نه، اینجا میسیسیپی نیست. همخونهایم دختر خوب و آرومیه. بگذریم که من به شوخی تو صحبتهام با دوستا و خونواده بهش میگم "تایوان" و حسابی شاکیام از سلیقه غذاییش و خساستی که تو ذاتشه انگار اما خب اینا که به من ربطی نداره و کلا داریم با هم زندگی خوب و آرومی رو میگذرونیم و جاهایی که کاری از دست کسی بر میآد واسه اون یکی میکنه.
اینجا هیچ شباهتی با اونی که من میخواستم و توقع داشتم که باشه نداره ؛ من یه شروع فوقالعاده دلم میخواست و این اصلا اونی نیست که من انتظارش رو داشتم. اینکه با زور آرایش خودت رو نرمال کنی و کبودیها رو بپوشونی، اینکه به همه جواب پس بدی و اینکه ازت در مورد اینکه از کجا این همه پول آوردی سوال کنند، خیلی با اونی که من تصور میکردم متفاوته.
حالا امروز صبح که کسل و خوابالو از خواب پریدم، یادم افتاد که عیده. امشب سال تحویله و تو ایران بهار شروع می شه. معمولا رسمه که بلاگرا می شینن در مورد "قهوه ژاکوب" و "بلوبری نایتس" و "وال ئی" و "فلان آهنگ محسن نامجو" می نویسن و می گن که زمستونی که گذشت رو با این چیزا سر کردن. من راستش هیچ کدوم از این چیزای روشنفکری رو نداشتم واسه سر کردن زمستون و با ابتدایی ترین ابزارهای بشری شامل "چنگ و دندون" زمستونم به سر رسید. حالا این سر دنیا تازه پاییز می خواد شروع بشه و من در واقع آخر یه زمستون بی حال رو وصل کردم به یه پاییز بی حال تر. نه سفره هفت سین دارم ، نه ماهی قرمز
و نه کسی که سال تحویل که شد ببوسمش. من فقط چنگ ها و دندونهام رو دارم و می دونم این چنگ و دندونها منو از هر مهلکه ای در میآرن. به خودم و به سخت جونی خودم امیدوارم و منتظرم زمستون رو تو یه سرزمین تازه تجربه کنم. بهار اونایی که بهار-مند هستند، مبارک
Thursday, March 18, 2010
صدای منو می شنوی؟
من هزار تا اکانت دارم تو جی.میل. یکیشون اونیه که اعضای خانواده ام معمولا ازش استفاده می کنن. انتظار که نداری خواهر آدم به آی.دی گل رز افسرده 2000@ جی.میل ایمیل بده که. بعد گودر من با یه اکانت دیگه است که خواهرهام تو کانتکت لیستش نیستن. بعد هر وقت چیز قشنگی می بینم می خوام واسشون ایمیلش کنم، باید آی.دی هاشون رو کامل تایپ کنم. اوائل هی ه خودم می گفتم برم اسماشون رو تو این اکانت اضافه کنم که مجبور نباشم که هی تایپ کنم. اما هی تنبلی کردم. الان خوشحالم که گودر نمی شناسه اونا رو. الان خوشحالم که اسماشون رو تایپ می کنم. یه جوری انگار دارم وسط حیاط داد می زنم و صداشون می کنم. فسقلی های خر.
Monday, March 15, 2010
بسم الله النور
روبروی تو یک دیوار سیمانیه. سیمان با لکه های قهوه ای اینجا و اونجا. تو روی شکمت دراز کشیدی و سعی میکنی سردت نباشه. اون بالای سرت راه می ره و حرف می زنه و تو گوش نمی دی، داد می زنه و تو هنوز گوش نمی دی. تو به دیوار نگاه می کنی و گردنت درد می گیره بسکه بد مدل قرار گرفته. تخت واسه قد تو کوتاهه و تن نیمه برهنه ات هی بیشتر تو استرس و سرما و تنشن کوتاهی تخت درد می گیره. گلوت درد می کرد یه ساعت پیش، وقتی خداحافظی گفتن. هنوز درد می کنه، انگار هزار تا چنگال رو با هم دارن می کشن به دیواره گلوت. بعد کم کم انگار بیدار می شی، به تنت هشیار می شی و پابندهای دور مچ های پا رو حس می کنی، فلز پایین تخت رو و مچ بندهای دور دستهات رو. هنوز داره داد می کشه و تهدید می کنه و تو سعی می کنی وانمود کنی که نمی دونی لکه های روی دیوار می تونن خون خشک شده آدمهایی باشند که قبل از تو اومدن اینجا. بعد صدا ازت سوال می پرسه، می خواد بدونه حرفی واسه گفتن داری یا نه و تو جوابی نداری که بدی. بعد غلیظ و با تشدید می گه "بسم الله الرحم الرحیم". تو این رو می شناسی. می دونی این یعنی شروع فرود کابل روی کف پاهات. روی کمرت. یعنی تو به حکم خدا اینجایی و نه برای نفع شخصی. یعنی تو داری تعزیر می شی. اولین ضربه که فرود میآد ، اولین فریاد رو تو دلت خفه می کنی. دومی ، سومی، چهارمی و بعد دیگه کابل نیست، ضربه نیست، شعله ایه که داره تمام تنت رو آتیش می زنه و تو سکوت کردی وداری می لرزی و گردنت رو سفت و محکم گرفتی، دردش داره وجودت رو آتیش می زنه و بعد کابل نیست، این گل کمربنده که می شینه رو تنت. هر کدوم با یه بسم الله که دیگه کامل گفته نمی شه، یه "بس" نصفه و نیمه است واسه اینکه تو رو از خدا متنفرتر کنه...
***
داری توی آفتاب واسه خودت قدم می زنی و به سمت ایستگاه اتوبوس می ری. زوج هندی همو بغل کردن و دارن با اون مدل حرف زدن اعصاب خورد کن که زبونشون رو گرد می کنن ته حلق قربون صدقه هم می رن. تو به ساعت اومدن اتوبوس نگاه می کنی و ده دقیقه انتظار پیش رو داری. پسره کنارت ایستاده و با دقت به گوشواره ات نگاه می کنه، تو خودت رو زدی به متوجه نشدن، دختره با باباش اومدن. سرتاپای تو با این تی شرت خنک خیس عرقه و دختره سرتاپا پوشیده تو چادر سیاه و پوشیه سیاه و کفش بسته، مرده که تو فکر می کنی بابای دختره است، یه چیزی می گه با عصبانیت، دختره یه چیزی آروم می گه و تو نمی شنوی. مرده بلندتر می گه، به عربی، غلیظ و با فریاد، دختره آروم جواب می ده. مرده می گه "بسم الله الرحمن الرحیم" وهمزمان سیلی فرود میآد توی صورت پوشیده تو پوشیه دختره. تو قلبت می ایسته. آروم عقب می ری. پسره دست از زل زدن به گوشواره ات برداشته، تو می لرزی. مرده یه بسم الله دیگه ، نصفه نیمه، می گه و یه ضربه دیگه. تو اشک از چشمهات راه گرفته. تو دستات می لرزه و عقب عقب می ری و می خوری به زوج هندی که معذرت هم نمی خوای. همه با تعجب نگاه می کنن به سبعیت این حرکت ، تو با ترس عقب می ری؛ اتوبوس اومده. سوار میشی اما طاقت نشستن نداری، تمام مدت از پنجره بیرون رو نگاه می کنی و اشکات بند نمیآن. زن هندیه از همون سرجاش علامت می ده که آر یو اوکی؟ تو با سر علامت می دی که آره. ایستگاه بعد پیاده می شی، تا خود خونه از کنار رودخونه راه میری، گریه می کنی و به همه چیز فحش می دی.
***
داری توی آفتاب واسه خودت قدم می زنی و به سمت ایستگاه اتوبوس می ری. زوج هندی همو بغل کردن و دارن با اون مدل حرف زدن اعصاب خورد کن که زبونشون رو گرد می کنن ته حلق قربون صدقه هم می رن. تو به ساعت اومدن اتوبوس نگاه می کنی و ده دقیقه انتظار پیش رو داری. پسره کنارت ایستاده و با دقت به گوشواره ات نگاه می کنه، تو خودت رو زدی به متوجه نشدن، دختره با باباش اومدن. سرتاپای تو با این تی شرت خنک خیس عرقه و دختره سرتاپا پوشیده تو چادر سیاه و پوشیه سیاه و کفش بسته، مرده که تو فکر می کنی بابای دختره است، یه چیزی می گه با عصبانیت، دختره یه چیزی آروم می گه و تو نمی شنوی. مرده بلندتر می گه، به عربی، غلیظ و با فریاد، دختره آروم جواب می ده. مرده می گه "بسم الله الرحمن الرحیم" وهمزمان سیلی فرود میآد توی صورت پوشیده تو پوشیه دختره. تو قلبت می ایسته. آروم عقب می ری. پسره دست از زل زدن به گوشواره ات برداشته، تو می لرزی. مرده یه بسم الله دیگه ، نصفه نیمه، می گه و یه ضربه دیگه. تو اشک از چشمهات راه گرفته. تو دستات می لرزه و عقب عقب می ری و می خوری به زوج هندی که معذرت هم نمی خوای. همه با تعجب نگاه می کنن به سبعیت این حرکت ، تو با ترس عقب می ری؛ اتوبوس اومده. سوار میشی اما طاقت نشستن نداری، تمام مدت از پنجره بیرون رو نگاه می کنی و اشکات بند نمیآن. زن هندیه از همون سرجاش علامت می ده که آر یو اوکی؟ تو با سر علامت می دی که آره. ایستگاه بعد پیاده می شی، تا خود خونه از کنار رودخونه راه میری، گریه می کنی و به همه چیز فحش می دی.
Wednesday, March 10, 2010
من و سن تکلیف
مامان یه خدا-باور درست و حسابی ئه؛ نه از اینا که مسجد میرن و چادر میپوشن و مردم رو ارشاد میکنن ها. مامانم تمیز و decent خدا-باوره و انقدر منطق داره که یقهی کسی رو نگیره و تلاش نکنه واسه عوض کردنش. نماز می خونه و روزه میگیره ، حجاب هم داره گرچه همیشه فرفری موهاش از روسری میزنه بیرون.تازه از مسلمونی اخلاقهای بسیار پسندیدهای هم داره مثلا اصلا دروغ نمیگه واهل ریا و حقهبازی نیست و غیبت هم نمیکنه. حالا از اونطرف بابا یه آتئیست درست و حسابیه با اصول اخلاقی بسیار جدی و بسیار مطلق در حد کانت. واسه اخلاق داشتن هم به خدا هیچ احتیاجی نداره. با وجود تفاوت به این مهمی بابا و مامان، متفاهم ترین زوجهای کائناتند. داستانی که میخوام تعریف کنم 17 سال پیش اتفاق افتاد.
من تازه 9 سالم شده بود و امتحانای ثلث سوم رو داده بودم که مامان با کیک و شمع اومد و من رو غافلگیر کرد. جشن تکلیف! سرم رو خاروندم و گفتم که من دو سال پیش کلاس سوم بودم و مامان حالیم کرد که ربطی نداره و مساله 9 سالگی هست که من هن و هن کنان و با تاپ و شورت صورتی قلب قلبی واردش شدم. کل قضیه هم مدرنیزه شده بود و یه آتاری هم کادو گرفتم. کادوی بسیار چربی بود و من قبول کردم که عیب نداره که نماز هم بخشی از Package تکلیف باشه و کمی با اکراه، اما قبول کردم که دیگه شوهر خالهام رو نبوسم.
بابا که خونه اومد دویدم جلوش و جیغ جیغ کنان گفتم که مکلف شدم و علنا دیدم که صورت بابا کبود شد اما هیچی نگفت. اون شب چراغ آشپزخونه بعد از اینکه ما بچه ها میز شام رو ترک کردیم تا ساعتهای متمادی روشن موند و من که دیدم مامان حواسش نیست، مغرب و عشا نخونده رفتم پای آتاری و هر ازگاهی صدای پچپچ بابا و مامان کمی بلند تر از پچپچ میشد که البته واسه من مهم نبود.
فردا صبح بابا سر صبحانه و ناهار نبود و من داشتم ظهر و عصر نصفه و نیمه ای به کمرم میزدم که تلفن زنگ زد و مامان داشت به خواهرم دیکته میگفت و من یادم رفت که وسط نمازم و دویدم تلفن رو برداشتم و با دوستم لعیا شروع کردیم به حرف زدن. مامان اومد و دعوام کرد و من تلفن رو قطع کردم و با لگد زدم زیر جانماز و غیره و مامان بیشتر دعوام کرد و من فرار کردم تو کمد دیواری. همون لحظه فرشته نجات رسید. بابا ماشینش رو پارک کرد تو حیاط و از صدای داد مامان و کولی بازی من دواندوان خودش رو به صحنه جنایت رسوند و اومد تو کمد بغلم کرد و گفت به جای فحش دادن ( که فقط بی تربیت رو بلد بودم) باید به صورت مدنی اعتراضم رو بیان کنم و لگد زدن زیر جانماز هم کار بدی بوده چون مهر خورده به لوستر و یکی از کریستالهاش رو شیکونده. گفتم که از کل ماجرا بدم میآد و گفت کافیه یه دلیل بیارم که چرا بدم میآد و همه چی تمومه. مثلا دلیل بیارم که چون بابام هم بدش میآد و نماز نمی خونه! من هم دلیل منطقی آوردم و گفتم چون اگه وسطش دوستم زنگ بزنه نمی تونم برم جواب بدم، بدم میآد و بابا کف کرد از شدت منطق من!
من که دیگه مکلف نبودم از کمد اومدم بیرون و مامان قرار شد تا 20 سالگی من واسه ارشادم صبر کنه. آقای اخلاق ( بابام ) گفت باید آتاری رو پس بدم چون کادوی تکلیف بوده و مامانم گفت لازم نکرده! مامان در 20 سالگی روش نشد من رو تکلیف کنه که چه بهتر، چون احتمالا تکلیف شدنم معادل می شد با صدور حکم سنگسارم به دلیل شیطنتهای بسیار شدیداللحنی که مرتکب شده بودم. گرچه مامان نمیدونست و فقط دیگه هیچ امیدی به هدایتم نداشت.
من تازه 9 سالم شده بود و امتحانای ثلث سوم رو داده بودم که مامان با کیک و شمع اومد و من رو غافلگیر کرد. جشن تکلیف! سرم رو خاروندم و گفتم که من دو سال پیش کلاس سوم بودم و مامان حالیم کرد که ربطی نداره و مساله 9 سالگی هست که من هن و هن کنان و با تاپ و شورت صورتی قلب قلبی واردش شدم. کل قضیه هم مدرنیزه شده بود و یه آتاری هم کادو گرفتم. کادوی بسیار چربی بود و من قبول کردم که عیب نداره که نماز هم بخشی از Package تکلیف باشه و کمی با اکراه، اما قبول کردم که دیگه شوهر خالهام رو نبوسم.
بابا که خونه اومد دویدم جلوش و جیغ جیغ کنان گفتم که مکلف شدم و علنا دیدم که صورت بابا کبود شد اما هیچی نگفت. اون شب چراغ آشپزخونه بعد از اینکه ما بچه ها میز شام رو ترک کردیم تا ساعتهای متمادی روشن موند و من که دیدم مامان حواسش نیست، مغرب و عشا نخونده رفتم پای آتاری و هر ازگاهی صدای پچپچ بابا و مامان کمی بلند تر از پچپچ میشد که البته واسه من مهم نبود.
فردا صبح بابا سر صبحانه و ناهار نبود و من داشتم ظهر و عصر نصفه و نیمه ای به کمرم میزدم که تلفن زنگ زد و مامان داشت به خواهرم دیکته میگفت و من یادم رفت که وسط نمازم و دویدم تلفن رو برداشتم و با دوستم لعیا شروع کردیم به حرف زدن. مامان اومد و دعوام کرد و من تلفن رو قطع کردم و با لگد زدم زیر جانماز و غیره و مامان بیشتر دعوام کرد و من فرار کردم تو کمد دیواری. همون لحظه فرشته نجات رسید. بابا ماشینش رو پارک کرد تو حیاط و از صدای داد مامان و کولی بازی من دواندوان خودش رو به صحنه جنایت رسوند و اومد تو کمد بغلم کرد و گفت به جای فحش دادن ( که فقط بی تربیت رو بلد بودم) باید به صورت مدنی اعتراضم رو بیان کنم و لگد زدن زیر جانماز هم کار بدی بوده چون مهر خورده به لوستر و یکی از کریستالهاش رو شیکونده. گفتم که از کل ماجرا بدم میآد و گفت کافیه یه دلیل بیارم که چرا بدم میآد و همه چی تمومه. مثلا دلیل بیارم که چون بابام هم بدش میآد و نماز نمی خونه! من هم دلیل منطقی آوردم و گفتم چون اگه وسطش دوستم زنگ بزنه نمی تونم برم جواب بدم، بدم میآد و بابا کف کرد از شدت منطق من!
من که دیگه مکلف نبودم از کمد اومدم بیرون و مامان قرار شد تا 20 سالگی من واسه ارشادم صبر کنه. آقای اخلاق ( بابام ) گفت باید آتاری رو پس بدم چون کادوی تکلیف بوده و مامانم گفت لازم نکرده! مامان در 20 سالگی روش نشد من رو تکلیف کنه که چه بهتر، چون احتمالا تکلیف شدنم معادل می شد با صدور حکم سنگسارم به دلیل شیطنتهای بسیار شدیداللحنی که مرتکب شده بودم. گرچه مامان نمیدونست و فقط دیگه هیچ امیدی به هدایتم نداشت.
تو نیستی
تو نبودی. وقتی همه راه از تو هال تا دم در با افتخار حقه بازترین وکیل عالم رقصیدم، تو نبودی. تو نبودی وقتی رفتم روی میز و با پاشنه بلند ها "به یاد ایوم قدیم"رباتی رقصیدم. تو نبودی و ندیدی چطور همه شب بابا نگاهش رو از من دزدید و وقتی آخر سر نگاهش رو سر باز کردن کادوها غافلگیر کردم، با حرکت لبهاش گفت "معذرت میخوام". تو نبودی وقتی شرط بندی بعد شام سر خوردن چار تا ناپلئونی که من پنجمیش رو هم شروع کرده بودم که مامان وارد عمل شد و متوقفم کرد. نبودی وقتی عمو جهان گیلاسش رو به سلامتی سه تن بلند کرد و مست داد کشید "زندانـــــــــــــی" و من زانوهام لرزید و با نفس بریده خودم رو رسوندم به اولین صندلی و نشستم و هی بغض قورت دادم. تو نبودی.
تو نبودی وقتی همه راه تا فرودگاه تو ماشین گل زده، بوق زدیم و همه آواز خوندن. نبودی ببینی بابام واسم عروسی گرفته وقت رفتن. نبودی ببینی تو فرودگاه چطور مامان سرم رو ، محکم بغل کرده بود و من میجنگیدم با خودم که جلوی اشکهام رو بگیرم. تو نبودی، ندیدی که بابا چطور سرم و صورتم و همه ی گردنم رو بوسید وقت خداحافظی و نبودی که صدای معذرت خواهی و تشکر بابا رو تو گوش من بشنوی، نبودی اشکای بابا رو روی گونه های من ببینی و نبودی که ببینی چطور دلم میخواست آغوش مامان و بابا جاودانه شه واسم اما ترسیدم از اینکه منم گریه کنم و همه چی خراب بشه و ناراحت بشن و باز هم بین خودم و اونا، اونا رو انتخاب کردم و سریع چمدونها رو تو صف هل دادم و رفتم.
تو نبودی و صدای ضربان بالای هزار تای قلبم رو نشنیدی وقت خروج از مرز. وقت مهر خروج، وقت سوال پیچ شدن. نبودی. حتی وقتی بهت زنگ زدم هم نبودی. نبودی پیش من. یه جایی بودی وسط بیابون و دوریت از من انقدر زیاد بود که حتی صدای موبایلت رو نشنیدی، آخه سایلنتش کرده بودی، آخه حتی منتظر من هم نبودی و هزار بار زنگ زدم تا گوشی رو برداشتی که سهیمت کنم تو شادمانی پریدنم. تو شادمانی حضورم تو ترانزیت.
بعد هم نبودی، وقتی به اسم فامیل صدام کردن. وقتی دو شب ، بی هویت و بی نام منتظر بودم، منتظر مرگ و در آرزوی مرگ. وقتی هیچ کس نمی دونست کجام. تو نبودی. مثل همه وقتهای دیگه و همه چیزی که همه بهش فکر کردن این بود که من بی مسئولیتم و من مقصرم و من باید خبری از خودم می دادم. هیچ کس نبود، تو هم نبودی.
همه ی این سالهای سخت و سیاه گذشت و تو هیچ لحظه ای کنار من نبودی. نشد که یه قدم بیام عقب و بدونم یکی پشتم هست که نمیذاره عقب تر برم و به ناچار همیشه همونجا که بودم ایستادم و ضربه هر سیلی رو با همه وجودم حس کردم بی اینکه بتونم عقب برم و فرار کنم، جایی نبود واسه فرار آخه. نبودی این مدت و می دونی که منظورم "بیشتر" حضور فیزیکیه. نمی خوام بدونم همه ی این سالها قاطی چه ماجراهایی بودی و کجا بودی اما محض رضای خدا، بی اینکه بخوای جبهه گیری کنی یا یادم بندازی که چقدر دوستت دارم و چه وقتایی به دادم رسیدی به این دختربچهی بی منطق که با تن کبود و صورت خیس اشک نشسته اینجا و داره یادداشتهاش رو مرور می کنه بگو کجا بودی وقتی خسته و داغون و پر درد از هواپیما تو فرودگاه دوبی پیاده شدم، همون لحظه که تو ترانزیت دوبی یه زن پشت سرم داد زد ، اسم منو داد زد، و من ساده لوحانه برگشتم اما اون داشت به یکی دیگه لبخند می زد ...
تو نبودی وقتی همه راه تا فرودگاه تو ماشین گل زده، بوق زدیم و همه آواز خوندن. نبودی ببینی بابام واسم عروسی گرفته وقت رفتن. نبودی ببینی تو فرودگاه چطور مامان سرم رو ، محکم بغل کرده بود و من میجنگیدم با خودم که جلوی اشکهام رو بگیرم. تو نبودی، ندیدی که بابا چطور سرم و صورتم و همه ی گردنم رو بوسید وقت خداحافظی و نبودی که صدای معذرت خواهی و تشکر بابا رو تو گوش من بشنوی، نبودی اشکای بابا رو روی گونه های من ببینی و نبودی که ببینی چطور دلم میخواست آغوش مامان و بابا جاودانه شه واسم اما ترسیدم از اینکه منم گریه کنم و همه چی خراب بشه و ناراحت بشن و باز هم بین خودم و اونا، اونا رو انتخاب کردم و سریع چمدونها رو تو صف هل دادم و رفتم.
تو نبودی و صدای ضربان بالای هزار تای قلبم رو نشنیدی وقت خروج از مرز. وقت مهر خروج، وقت سوال پیچ شدن. نبودی. حتی وقتی بهت زنگ زدم هم نبودی. نبودی پیش من. یه جایی بودی وسط بیابون و دوریت از من انقدر زیاد بود که حتی صدای موبایلت رو نشنیدی، آخه سایلنتش کرده بودی، آخه حتی منتظر من هم نبودی و هزار بار زنگ زدم تا گوشی رو برداشتی که سهیمت کنم تو شادمانی پریدنم. تو شادمانی حضورم تو ترانزیت.
بعد هم نبودی، وقتی به اسم فامیل صدام کردن. وقتی دو شب ، بی هویت و بی نام منتظر بودم، منتظر مرگ و در آرزوی مرگ. وقتی هیچ کس نمی دونست کجام. تو نبودی. مثل همه وقتهای دیگه و همه چیزی که همه بهش فکر کردن این بود که من بی مسئولیتم و من مقصرم و من باید خبری از خودم می دادم. هیچ کس نبود، تو هم نبودی.
همه ی این سالهای سخت و سیاه گذشت و تو هیچ لحظه ای کنار من نبودی. نشد که یه قدم بیام عقب و بدونم یکی پشتم هست که نمیذاره عقب تر برم و به ناچار همیشه همونجا که بودم ایستادم و ضربه هر سیلی رو با همه وجودم حس کردم بی اینکه بتونم عقب برم و فرار کنم، جایی نبود واسه فرار آخه. نبودی این مدت و می دونی که منظورم "بیشتر" حضور فیزیکیه. نمی خوام بدونم همه ی این سالها قاطی چه ماجراهایی بودی و کجا بودی اما محض رضای خدا، بی اینکه بخوای جبهه گیری کنی یا یادم بندازی که چقدر دوستت دارم و چه وقتایی به دادم رسیدی به این دختربچهی بی منطق که با تن کبود و صورت خیس اشک نشسته اینجا و داره یادداشتهاش رو مرور می کنه بگو کجا بودی وقتی خسته و داغون و پر درد از هواپیما تو فرودگاه دوبی پیاده شدم، همون لحظه که تو ترانزیت دوبی یه زن پشت سرم داد زد ، اسم منو داد زد، و من ساده لوحانه برگشتم اما اون داشت به یکی دیگه لبخند می زد ...
Labels:
ف
Subscribe to:
Posts (Atom)