این نوشته مال صبح روز عیده که نمی دونم چرا به جای پابلیش درفت شده بود
اومدن به این سر دنیا، اول واسم یه انتخاب بود. همون موقع که همه همکلاسیها داشتند کیک جشن فارغ التحصیلی رو میبریدن، من یه جایی، با اختلاف زمانی 9 ساعت از اینجا با دوستام تند تند "خورخور" می کردیم و من منتظر شروع ترمم بودم. بعد فاجعه شروع شد و من باید بر میگشتم و به طرح و زندگی میرسیدم. برگشتم و گیر کردم. بعد دیگه کم کم رفتن، از یه انتخاب تبدیل شد به یه اجبار. اجباری که من میخواستم وجود داشته باشه، مثل اجباری که یه پرنده واسه پریدن از قفسی داره که سالی یه بار درش باز میشه. هزار بار پریدم تا در قفس و درست سر بزنگاه در بسته شد و با صورت خوردم به میلهها و هی پیر و پیرتر شدم تا اینکه اون روز بعد از چند روز حسابرسی بالاخره فرار کردم و اگرچه پرندههه دیگه نمیتونست بالهاش رو باز کنه چون بالهاش شکسته بود، اما خدا رو شکر همیشه صندلی چرخداری هست در کائنات واسه حمل اونهایی که نمیتونن. مساله مهم اینه که یاد بگیری به صندلی و چرخهاش وابسته نشی.
بگذریم از استعاره و توصیف، پاراگراف اول شد مثل وبلاگ این دختر افسرده ها که عاشق پسر خوشتیپ پولدار میشن و چون عشقه پا نمیده می زنن تو جاده خاکی عرفان. بیشتر از دو هفته است که من اینجام. توی شهری که هیچ شباهتی به آرزوهای من نداره، با هوای شرجی و دم کرده که همه اش باید خودتو باد بزنی و من هم که یا دارم خرید میکنم یا پیش دکترم واسه هزار درد بیدرمون یا تو حموم خودم رو میشورم بسکه آدم اینجا عرق می کنه. خونه جای خوبیه. اینطوری تصور کن که محله خونه من یه کباب برگه که وسط یه دیس بزرگ قرار گرفته و سیخش هنوز توشه. اون سیخ می شه جاده اصلی و دیس می شه رودخونه معروف شهرم و کباب هم می شه خونه هایی که دو طرف جاده اصلی قرار گرفتند. یعنی یه راه باریکه وسط رودخونهای که انقدر پهنه که میشه توش قایق روند. نه، اینجا میسیسیپی نیست. همخونهایم دختر خوب و آرومیه. بگذریم که من به شوخی تو صحبتهام با دوستا و خونواده بهش میگم "تایوان" و حسابی شاکیام از سلیقه غذاییش و خساستی که تو ذاتشه انگار اما خب اینا که به من ربطی نداره و کلا داریم با هم زندگی خوب و آرومی رو میگذرونیم و جاهایی که کاری از دست کسی بر میآد واسه اون یکی میکنه.
اینجا هیچ شباهتی با اونی که من میخواستم و توقع داشتم که باشه نداره ؛ من یه شروع فوقالعاده دلم میخواست و این اصلا اونی نیست که من انتظارش رو داشتم. اینکه با زور آرایش خودت رو نرمال کنی و کبودیها رو بپوشونی، اینکه به همه جواب پس بدی و اینکه ازت در مورد اینکه از کجا این همه پول آوردی سوال کنند، خیلی با اونی که من تصور میکردم متفاوته.
حالا امروز صبح که کسل و خوابالو از خواب پریدم، یادم افتاد که عیده. امشب سال تحویله و تو ایران بهار شروع می شه. معمولا رسمه که بلاگرا می شینن در مورد "قهوه ژاکوب" و "بلوبری نایتس" و "وال ئی" و "فلان آهنگ محسن نامجو" می نویسن و می گن که زمستونی که گذشت رو با این چیزا سر کردن. من راستش هیچ کدوم از این چیزای روشنفکری رو نداشتم واسه سر کردن زمستون و با ابتدایی ترین ابزارهای بشری شامل "چنگ و دندون" زمستونم به سر رسید. حالا این سر دنیا تازه پاییز می خواد شروع بشه و من در واقع آخر یه زمستون بی حال رو وصل کردم به یه پاییز بی حال تر. نه سفره هفت سین دارم ، نه ماهی قرمز
و نه کسی که سال تحویل که شد ببوسمش. من فقط چنگ ها و دندونهام رو دارم و می دونم این چنگ و دندونها منو از هر مهلکه ای در میآرن. به خودم و به سخت جونی خودم امیدوارم و منتظرم زمستون رو تو یه سرزمین تازه تجربه کنم. بهار اونایی که بهار-مند هستند، مبارک
No comments:
Post a Comment