Monday, March 29, 2010

من دروغگوام

بابا می نشست روبروم توی حیاط. گل بازی می کردیم، زنجیر دوچرخه جا مینداختیم، ساز میزدیم، لقمه نور و پنیر و گوجه وخیار می گرفتیم که بریم با هم تو پارک با باغبونا بخوریم و تمام این مدت درس می‌داد و حرف می زد و یادمه که یه بار خیلی جدی گفت که  دروغ کار بدیه بابا. جز چیزای نابخشودنیه. آدم نباید هیچ وقت دروغ بگه، به هیچ کس نباید دروغ بگه. اما به عزیزانش نباید اکیدا دروغ بگه، تحت هیچ شرایطی. اگه گفتی چرا؟ من براش توضیح دادم دلایل بد بودن دروغ رو و دلایل تفاوت عزیزان رو. بابا سرش رو داد عقب، خندید. دستاش رفت توی موهام  و به هم ریختشون و گفت آفرین.  
وقتی می پرسن، درد نداری؟ می گم نه و تلفن رو که قطع می کنم، مچاله می شم از درد و گریه.
وقتی می گه از اوضاع زندگیت راضی هستی؟ می گم آره و بعد تمام شب تا صبح از استرس دستام رو مشت می کنم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم.
وقتی می پرسه از شهرت راضی هستی می گم عالیه و بعد با مارمولکای رو دیوار می جنگم
 وقتی می پرسه اذیتت که نکردن، می گم نه و تو تنهایی جای زخما رو نگاه می کنم و سعی می کنم کبودیها رو بپوشونم
وقتی می پرسه نفس کشیدنت خوب شده؟ می گم آره و با وجود اینکه می دونم که خطرناکه اما سه برابر دوز تجویزی دکتر مصرف می کنم که جواب ندم که چرا به نفس نفس افتادم. تو خونه از دگزامتازونهایی که آوردم، خودم به خودم می زنم و دردش تمام تنم رو آتیش می زنه. سعی می کنم از رودخونه که همه جا هست حداکثر فاصله رو بگیرم که هوای مرطوبش اذیتم نکنه و آروم راه می رم که به نفس نفس نیفتم و می گم خوبم اما بالا رفتن یازده تا پله چنان نفسم رو می بره که باید روی پله آخریه بشینم و دو دستی قفسه سینه ام رو چنگ بزنم تا نفسه جا بیاد و به اون که وحشت زده شده از کبودی زیر چشمام که تازه درست شده و سیانوزه  و حواسم نبوده که شستن صورتم هویداشون می کنه، می گم از اثرات باقیمانده تصادفه. می گم آلرژیه اما نیست و من هم نمیخوام بدونم چی شده باز که تمام شکم و توراکس ام تو درد وحشتناک مچاله است
وقتی از من می پرسن، با تمام وجودم، تا جایی که بلدم دروغ بگم، تلاش می کنم تا خوب و خوشحال باشم و همیشه قیافه اش یادم میآد. از توی حیاط صداش رو می شنیدم که داشت می زد و می خوند، تصنیف قدیمی ای بود که خودش ساخته بود و صدای بی نظیرش صاف و رسا دیوارها رو رد می کرد. وسطای آهنگ صداش لرزید و بعد چند خطی رو نخوند و چند ثانیه اصلا ساز نزد. من تو حماقتای دوازده سالگی دویدم تو که ببینم چی شده و صورتش خیس اشک بود و من هم بغض کردم اما لودگی کرد و گفت یه حشره رفته تو چشماش و انقدر با نمک ادای حشره هه رو در آورد که منو هم خندوند...

No comments:

Post a Comment