Tuesday, June 15, 2010

اتمام حجت

گشت های عررررزشی هار شده بودند و مردم رو به شدت واسه تبرج می گرفتند. حوالی دی ماه بود و من خیلی مریض بودم، به شدت وزن کم کرده بودم و هر جا که می خواستم برم ، دوستام یا اهل خونه میرسوندن منو اما اون روز کارم سمت انقلاب بود و ماشین طرح دار دم دست نبود و لجبازی احمقانه ام گل کرده بود و منتظر دوستم نموندم. نتیجه اینکه از این کلاه های زیر مقنعه سرم کردم، مقنعه پوشیدم و بزرگترین شال سه گوش دنیا رو انداختم روی سرم که سردم نشه. یه پالتو سیاه و بلند ( تا سر قوزک پام) هم پوشیدم که به الیور توئیست می گفت زکی و کیکرز های بسیار بزرگی که جای سه تا جوراب پشمی اسکی که رو هم پوشیده بودم رو داشته باشه. رفتم انقلاب به کارهام رسیدم و بعد یادم اومد برم سازمان سنجش که کارنامه جی آر ای خواهرم رو بگیرم.
سوار یکی از خطی های انقلاب هفت تیر شدم و انقدر بی حال بودم که تا بیام بگم آقا نگهدار راننده رفته بود رو پل و اون طرف پل پیاده ام کرد. سرمای بدی خورده بودم، نفسم در نمی اومد و سردم بود و آروم آروم داشتم بر می گشتم. زیر پل یکی از این گشتی ها ایستاده بود. ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و آروم داشتم  به سمتشون می رفتم و یادم هست که انقدر تب داشتم که تار می دیدمشون. اما دیدم که برادره به خواهره یه چیزی گفت و برادره اومد سمت من.
خانوم یه لحظه تشریف بیارین. قلبم ریخت. خدایا من که چیزیم نیست. انقدر مریض بودم که برای گفتن با من هستین کلی زور زدم. بله با شما هستم. گفتم من که کاری نکردم. دو تا پسر خیلی گنده از این بادی بیلدینگی ها نگاه می کردند. گفت می گم بیا. سرم داد زد. من واقعا داشتم به سختی راه می رفتم و اون هی تشر می زد که راه برو زود باش. رسیدم کنار ماشینشون. خانومه گفت ساعت چنده؟ من گیج نگاش می کردم. از من پرسید ساعت چنده. ساعتم رو نگاه کردم گفتم یه ربع به سه. قهقهه زد گفت برو همینو خواستم بپرسم. گفتم برم؟ داد کشید می گم برو.
*
 منم داد زدم مگه مریضی که اینجوری می کنی و اونم صداشو برد بالاتر و گفت اصلا بیا سوار شو برو. بعد اون دو تا پسر بادی بیلدینگیه اومدن و بعد مردم جمع شدن و با هو و ولش کن و این حرفا از دستشون درم آوردن.
*
دارم چرند می گم. چند تا جمله بین دو تا علامت *  دروغه. واقعیت اینه که من ترسیده بودم. عقب عقب رفتم و محکم خوردم به اون ساختمون گنده هه ی کنار پل. اون دو تا بادی بیلدینگیه بهم خندیدن. برادرا و خواهرای عرزشی به مریض بودن من به ترس من و به همه ی استرسم خندیدن. من قلبم درد می کرد و تا برسم سازمان سنجش از ترس و سرما لرزیدم و دیدم جون اینو که خودم برم خونه ندارم. زنگ زدم به دوستم و دو ساعت منتظرش موندم و عین دو ساعت رو زار زدم.
چندین ماهه دارم این وبلاگ رو می نویسم و هیچ بازدید کننده ای جز خودم و دوستم نداشته. حالا  دیروزیه متن ازش شر شده و فوری یه ایمیل دریافت کردم و متهم شدم که اسمهای دم دستی ائمه، برازنده ی آدمی مثل من نیست. برادر محترمی که واسه من ایمیل می دی که اسمهای مریم و زهرا و عاطفه برازنده ی آدمی مثل من که سبعیت و درندگی امثال تو هزار زخم به جونش زدن نیست و می گی این اسمها دم دستی نیستند، من ذهنم از شماها پره. می دونم دلت می خواد آزار بدی مردم رو. می دونم می خوای مردم رو بترسونی. می دونم خودتو قایم کردی تو گودر و هر از گاهی از تاریکی می آی بیرون و یه پخ می کنی و می ری تو. می دونم این ها، درد و تحقیر و آزارها واسه شما جک بعد از نماز مغرب و عشاتونه، اما این حرفا واسه ما زندگیه. به جهنم که چی فکر می کنی.
 شما که تو دنیای حیات وحشتون خوش می گذرونین،اینترنت رو بذارین واسه ماها که باتوم نداریم، که بلد نیستیم داد بکشیم، که تنها چیزی که داریم واسه تغییر تاریخ، همین کیبوردهاست.

No comments:

Post a Comment