Sunday, January 3, 2010

بازگشت اژدها با مــُف ِ آویزون

به دوستم تکست می‌فرستم که:
"من از دی ماه برف می‌خوام. بگو برف بیاد، این آفتاب بهاری خیلی بده"
تلفنم رو پرت می‌کنم اونطرف تخت و با چشمای بسته زیر آفتاب داغ که ولو شده رو تختم، دراز می‌کشم و با خودم توی ذهنم نت‌ها رو می‌ذارم کنار هم و سعی می‌کنم طنین صدای اون یکی دوستم از اونطرف گوشی یادم بیاد، صدای خنده‌اش که لوسه و با نمک. آخرین بار، شیش ماه پیش زنگ زده بود که با هم گریه کنیم واسه غم من، اما من خندوندمش. باید دسیفر کنم که صداش توی کدوم گام جا می‌شه. صدای گوشیم در میآد، خفه شده زیر ملافه ها بیچاره، دوست اول جواب داده:
".آخر این زمستون،وقتی برسی خونه‌ات، اون سر دنیا، شروع زمستونه. این خاک بهت یه بهار بدهکاره. "
هنوز نفسم از خوندنش جا نیومده که یه تکست دیگه میفرسته:
"اگه همه درختا شکوفه نکنن ، شکوفه بارونت نکنن، باید تعجب کنیم"
به جای جواب دادن، چشمام رو می‌بندم، با صدای بلند یه آرزو می کنم و منتظر می‌مونم...

No comments:

Post a Comment