Sunday, January 3, 2010

اونجا کیه کیه

دیشب تا ساعت 5 بیدار بودم و داشتم روی "داده سازی" یه مقاله که داره گندش در میآد کار می‌کردم. وقتی رفتم تو تختم مرکز ضربان خونم از قلب به مغز و چشم تغییر کرده بود.  کورمال کورمال گوشیم رو پیدا کردم و به یکی از بچه ها تکست فرستادم که فلانی جوونمردی کن شیفت فردای من رو برو من دارم از دست می‌رم و بیهوش شدم.
با صدای زنگ بیدار شدم، یکی داشت زنگ می‌زد؛ اولین واکنشم این بود که ساعتو نگاه کنم که هشت و نیمه و پتوم رو بکشم بالاتر روی گردنم و بچرخم روی پهلوم. زنگ سوم رو که زد یادم اومد که من تنها زندگی می‌کنم و باید برم در رو باز کنم. تا آیفن خزیدم رو زمین ودیدم که آقای پستچیه و بسته خارجیه که امضا می‌خواد. گفتم بسته رو بندازین توی صندوق پستیم و خودتون امضا کنین لطفا و آقای پستچی گفت باید سیصد تومن هم بپردازین. گفتم دو دقیقه صبر کنین من میآم الان. در خونه رو که باز کردم یادم اومد من طبقه هشتم یه ساختمون زندگی می کنم و دیگه خونه ویلایی بابا نیست که هر جور دلمون می‌خواست می‌پریدیم تو حیاط و در رو باز می‌کردیم. پالتو قرمزه رو از چوب رختی برداشتم و همونجوری با چشم بسته شالم رو هم کشیدم به سرم و چون خیلی باهوشم یادم مونده بود که کلید خونه رو هم بردارم از لبه کانتر. رفتم دم در و سیصد تومن رو دادم و امضا کردم و برگشتم که برم بالا و سعی کردم چشمام از یه حدی بازتر نشه که خواب از سرم نپره.
سوار آسانسور که شدم، ساکنین طبقه هفتم هم خودشون رو پرت کردن تو. وقتی می‌گم ساکنین طبقه هفتم یه زوج تازه ازدواج کرده که همه اش در همه جای ساختمون در حال بوس و بغل دیده می شن و خیلی هم به خودشون می‌رسند مدنظرم هستند. دیدم یه جوری نگام می‌کنند، گفتم حتما به خاطر قیافه خوابآلوده امه. به روی خودم نیاوردم و سرم رو تکیه دادم به آینه آسانسور که خواب ازم دور نشه . رسیده بودیم طبقه شیش که یه لحظه نگام به پاهای خودم افتاد که شلوار پام نبود و دمپاییهام یه لنگه صورتی و یه لنگه زرد بود. رسیده بودیم هفتم  و من با وحشت خودم رو تو آینه نگاه کردم، پالتو قرمز کوتاهه که فقط یه دکمه اش رو به صورت بالا و پایین بسته بودم و شلوارکی ( شورت باغبونی راه راه در واقع) که از پایین پالتو بیرون زده بود و پاهای لاغر رنگ پریده‌ و شال پشت و رو و دمپایی ها.  بی اختیار گفتم واااای مامان قیافه امو. دختره خندید، پسره سعی کرد سنگین باشه اما معلوم بود از همون لحظه که سوار آسانسور شده خواسته بخنده، دختره گفت پیش میآد عزیزم، خواب بودی حتما. با فلاکت گفتم آره دیشب تا صبح بیدار بودم، تا ساعت پنج اینا. گفت اشکال نداره خوشگلم ( چقدر از این کلمه بدم میآد بخصوص وقتی هنوز صورتم رو هم نشستم) بدو برو خونه و بخواب باز و پیاده شد. داشت میرفت من فکر کردم پدرسوخته سر صبحی چه آرایش مفصل و چه خط چشم ظریفی، کی بیدار شده که اینهمه به خودش رسیده و رفته و برگشته سر صبحی... حالا حتما باید منو می دیدن با این قیافه و آبروم می رفت دیگه. کوفتی ها. هشتم پیاده شدم و خواستم در خونه رو باز کنم ، دیدم به جای کلید در خونه، سوئیچ ماشین آوردم. قیافه ام دیدنی بود در اون لحظه. با خودم گفتم من که آبروم جلوی این طبقه هفتمی ها رفته، برم در خونه اشون خواهش کنم بیان در خونه ام رو باز کنند تا کس دیگه ای منو ندیده با این سر و وضع.
خاک بر سرت مرد! اگه نمی تونی در آپارتمان باز کنی چرا زن می‌گیری؟ چرا پیشنهاد کمک می دی آخه؟ همینه که از مردای بیعرضه بدم میآد دیگه.  با کلی منت و فیس و افاده اومد بالا و نیم ساعت زور زد و گفت نمی‌شه. شما تشریف ببرین خونه ما پیش خانومم تا من زنگ بزنم بیان کمک. یک ساعت و نیم بعد من با شلوارک و پالتو نشسته بودم تو خونه طبقه هفتمی ها و دختره هی سعی می‌کرد یخ بینمون رو بشکنه اما من انقدر خجالت زده بودم که هرآن ممکن بود سرم رو بکنم تو شومینه مث التون جان و افسانه فر و اینا. خلاصه واسه اینکه گند قضیه در بیاد کامل، مامان بابای خانوم طبقه هفتم هم اومدن و من ناچار شدم چادر نماز گل‌گلی دختره رو قرض بگیرم بپیچم به خودم. فضاحت کامل. حالا در خونه ام باز شده، قفلش عوض شده، پنجاه و نه هزار تومن جز اون سیصد تومن آقای پستچی پول دادم و آبروم هم رفته تو ساختمون واسه چی؟ واسه سی.دی elsevier که کتابای کوفتی ملعونشون رو تبلیغ کرده.
برم برسم به بقیه داده سازیم دیگه. با این فضاحت های به بار آمده فکر کنم تا دو سال آینده خوابم نیاد

No comments:

Post a Comment