Monday, March 15, 2010

بسم الله النور

روبروی تو یک دیوار سیمانیه. سیمان با لکه های قهوه ای اینجا و اونجا. تو روی شکمت دراز کشیدی و سعی میکنی سردت نباشه. اون بالای سرت راه می ره و حرف می زنه و تو گوش نمی دی، داد می زنه و تو هنوز گوش نمی دی. تو به دیوار نگاه می کنی و گردنت درد می گیره بسکه بد مدل قرار گرفته. تخت واسه قد تو کوتاهه و تن نیمه برهنه ات هی بیشتر تو استرس و سرما و تنشن کوتاهی تخت درد می گیره. گلوت درد می کرد یه ساعت پیش، وقتی خداحافظی گفتن. هنوز درد می کنه، انگار هزار تا چنگال رو با هم دارن می کشن به دیواره گلوت. بعد کم کم انگار بیدار می شی، به تنت هشیار می شی و پابندهای دور مچ های پا رو حس می کنی، فلز پایین تخت رو و مچ بندهای دور دستهات رو. هنوز داره داد می کشه و تهدید می کنه و تو سعی می کنی وانمود کنی که نمی دونی لکه های روی دیوار می تونن خون خشک شده آدمهایی باشند که قبل از تو اومدن اینجا. بعد صدا ازت سوال می پرسه، می خواد بدونه حرفی واسه گفتن داری یا نه و تو جوابی نداری که بدی. بعد غلیظ و با تشدید می گه "بسم الله الرحم الرحیم". تو این رو می شناسی. می دونی این یعنی شروع فرود کابل روی کف پاهات. روی کمرت. یعنی تو به حکم خدا اینجایی و نه برای نفع شخصی. یعنی تو داری تعزیر می شی. اولین ضربه که فرود میآد ، اولین فریاد رو تو دلت خفه می کنی. دومی ، سومی، چهارمی و بعد دیگه کابل نیست، ضربه نیست، شعله ایه که داره تمام تنت رو آتیش می زنه و تو سکوت کردی وداری می لرزی و گردنت رو سفت و محکم گرفتی، دردش داره وجودت رو آتیش می زنه و بعد کابل نیست، این گل کمربنده که می شینه رو تنت. هر کدوم با یه بسم الله که دیگه کامل گفته نمی شه، یه "بس" نصفه و نیمه است واسه اینکه تو رو از خدا متنفرتر کنه...
***
داری توی آفتاب واسه خودت قدم می زنی و به سمت ایستگاه اتوبوس می ری. زوج هندی همو بغل کردن و دارن با اون مدل حرف زدن اعصاب خورد کن که زبونشون رو گرد می کنن ته حلق قربون صدقه هم می رن. تو به ساعت اومدن اتوبوس نگاه می کنی و ده دقیقه انتظار پیش رو داری. پسره کنارت ایستاده و با دقت به گوشواره ات نگاه می کنه، تو خودت رو زدی به متوجه نشدن، دختره با باباش اومدن. سرتاپای تو با این تی شرت خنک خیس عرقه و دختره سرتاپا پوشیده تو چادر سیاه و پوشیه سیاه و کفش بسته، مرده که تو فکر می کنی بابای دختره است، یه چیزی می گه با عصبانیت، دختره یه چیزی آروم می گه و تو نمی شنوی. مرده بلندتر می گه، به عربی، غلیظ و با فریاد، دختره آروم جواب می ده. مرده می گه "بسم الله الرحمن الرحیم" وهمزمان سیلی فرود میآد توی صورت پوشیده تو پوشیه دختره. تو قلبت می ایسته. آروم عقب می ری. پسره دست از زل زدن به گوشواره ات برداشته، تو می لرزی. مرده یه بسم الله دیگه ، نصفه نیمه، می گه و یه ضربه دیگه. تو اشک از چشمهات راه گرفته. تو دستات می لرزه و عقب عقب می ری و می خوری به زوج هندی که معذرت هم نمی خوای. همه با تعجب نگاه می کنن به سبعیت این حرکت ، تو با ترس عقب می ری؛ اتوبوس اومده. سوار میشی اما طاقت نشستن نداری، تمام مدت از پنجره بیرون رو نگاه می کنی و اشکات بند نمیآن. زن هندیه از همون سرجاش علامت می ده که آر یو اوکی؟ تو با سر علامت می دی که آره. ایستگاه بعد پیاده می شی، تا خود خونه از کنار رودخونه راه میری، گریه می کنی و به همه چیز فحش می دی.

1 comment: