Wednesday, March 10, 2010

من و سن تکلیف

مامان یه خدا-باور درست و حسابی ئه؛ نه از اینا که مسجد می‌رن و چادر می‌پوشن و مردم رو ارشاد می‌کنن ها. مامانم تمیز و decent خدا-باوره و انقدر منطق داره که یقه‌ی کسی رو نگیره و تلاش نکنه واسه عوض کردنش. نماز می خونه و روزه می‌گیره ، حجاب هم داره گرچه همیشه فرفری موهاش از روسری می‌زنه بیرون.تازه از مسلمونی اخلاقهای بسیار پسندیده‌ای هم داره مثلا اصلا دروغ نمی‌گه واهل ریا و حقه‌بازی نیست و غیبت هم نمی‌کنه. حالا از اونطرف بابا یه آتئیست درست و حسابیه با اصول اخلاقی بسیار جدی و بسیار مطلق در حد کانت. واسه اخلاق داشتن هم به خدا هیچ احتیاجی نداره. با وجود تفاوت به این مهمی بابا و مامان، متفاهم ترین زوجهای کائناتند. داستانی که میخوام تعریف کنم 17 سال پیش اتفاق افتاد.
من تازه 9 سالم شده بود و امتحانای ثلث سوم رو داده بودم که مامان با کیک و شمع اومد و من رو غافلگیر کرد. جشن تکلیف! سرم رو خاروندم و گفتم که من دو سال پیش کلاس سوم بودم و مامان حالیم کرد که ربطی نداره و مساله 9 سالگی هست که من هن و هن کنان و با تاپ و شورت صورتی قلب قلبی واردش شدم. کل قضیه هم مدرنیزه شده بود و یه آتاری هم کادو گرفتم. کادوی بسیار چربی بود و من قبول کردم که عیب نداره که نماز هم بخشی از Package تکلیف باشه و کمی با اکراه، اما قبول کردم که دیگه شوهر خاله‌ام رو نبوسم.
بابا که خونه اومد دویدم جلوش و جیغ جیغ کنان گفتم که مکلف شدم و علنا دیدم که صورت بابا کبود شد اما هیچی نگفت. اون شب چراغ آشپزخونه بعد از اینکه ما بچه ها میز شام رو ترک کردیم تا ساعتهای متمادی روشن موند و من که دیدم مامان حواسش نیست، مغرب و عشا نخونده رفتم پای آتاری و هر ازگاهی صدای پچ‌پچ بابا و مامان کمی بلند تر از پچ‌پچ میشد که البته واسه من مهم نبود.
فردا صبح بابا سر صبحانه و ناهار نبود و من داشتم ظهر و عصر نصفه و نیمه ای به کمرم می‌زدم که تلفن زنگ زد و مامان داشت به خواهرم دیکته می‌گفت و من یادم رفت که وسط نمازم و دویدم تلفن رو برداشتم و با دوستم لعیا شروع کردیم به حرف زدن. مامان اومد و دعوام کرد و من تلفن رو قطع کردم و با لگد زدم زیر جانماز و غیره و مامان بیشتر دعوام کرد و من فرار کردم تو کمد دیواری. همون لحظه فرشته نجات رسید. بابا ماشینش رو پارک کرد تو حیاط و از صدای داد مامان و کولی بازی من دوان‌دوان خودش رو به صحنه جنایت رسوند و اومد تو کمد بغلم کرد و گفت به جای فحش دادن ( که فقط بی تربیت رو بلد بودم) باید به صورت مدنی اعتراضم رو بیان کنم و لگد زدن زیر جانماز هم کار بدی بوده چون مهر خورده به لوستر و یکی از کریستالهاش رو شیکونده. گفتم که از کل ماجرا بدم میآد و گفت کافیه یه دلیل بیارم که چرا بدم میآد و همه چی تمومه. مثلا دلیل بیارم که چون بابام هم بدش میآد و نماز نمی خونه! من هم دلیل منطقی آوردم و گفتم چون اگه وسطش دوستم زنگ بزنه نمی تونم برم جواب بدم، بدم میآد و بابا کف کرد از شدت منطق من!
من که دیگه مکلف نبودم از کمد اومدم بیرون و مامان قرار شد تا 20 سالگی من واسه ارشادم صبر کنه. آقای اخلاق ( بابام ) گفت باید آتاری رو پس بدم چون کادوی تکلیف بوده و مامانم گفت لازم نکرده! مامان در 20 سالگی روش نشد من رو تکلیف کنه که چه بهتر، چون احتمالا تکلیف شدنم معادل می شد با صدور حکم سنگسارم به دلیل شیطنتهای بسیار شدیداللحنی که مرتکب شده بودم. گرچه مامان نمیدونست و فقط دیگه هیچ امیدی به هدایتم نداشت.

No comments:

Post a Comment