Saturday, June 5, 2010

دیلماج


یه پسر بچه نه ساله است با همه ی شیطنت های بچه های این سن. زیاد بچه اجتماعی ای نیست اما نمی دونم چرا از همون بار اولی که منو دید دوستم داشت. همون بار اول یعنی توی شیش روزگیش که با تمام وجود گریه می کرد و من که ده سال بود هیچ نوزادی رو بغل نکرده بودم با ترس و لرز تو دستهام گرفتمش و براش شعر خوندم و آروم شد. با هم دوست شدیم، از اون دوستی های عجیب که میومد می نشست تو اتاقم و من می دونستم که اونجاست اما کاری به کارش نداشتم و می ذاشتم نگاه کنه به نقاشی کشیدن یا به مجسمه تراشیدنم و هر از گاهی به سوالهاش جواب می دادم یا تلاشهاش برای درست کردن چیزی شبیه اونچه که من درست می کردم رو تحسین می کردم. هفته ی آخری که ایران بودم، اومدن خونه امون و کلی وقت برد تا با همه ی غرور پسربچه های این سنی گفت اگه بری آدرست رو می دی که نامه بفرستم؟ گفتم آره، اما یه کار آسونتر هم می تونیم بکنیم عزیزم، برام ایمیل بفرست. گفت بلد نیستم. نشستیم پای کامپیوتر و واسش یه اکانت توی جی.میل درست کردم و به عنوان اولین کانتکت خودم رو اد کردم به لیستش.
شب مهمونی خداحافظیم اومده بود اما قرار نبود بیان فرودگاه. با همه ی اونهایی که می موندن خونه خداحافظی می کردم و حواسم بود که اون، بین اونها نیست. از مامانش احوالش رو پرسیدم و گفت نمی دونه کجاست. همه ی خونه رو دنبالش گشتم و طبقه بالا پیداش کردم که لبهاش رو جمع کرده بود و چشماش پر اشک بود اما گریه نمی کرد. گفتم خدافظی نمی کنی؟ هیچی نگفت. بغلش کردم اما همونجوری ایستاده بود و متقابلا بغلم نکرد، تو گوشش گفتم مواظب خودت باش. کماکان بی هیچ واکنشی ایستاده بود، دیرم شده بود و مامان داشت صدام می کرد، گفتم خدافظ و رفتم پایین. آخرین خدافظیا رو کرده بودم و داشتم سوار ماشین می شدم و آخرین نگاه ها رو به نمای سنگی خونه می نداختم که دوید بیرون. محکم بغلم کرد و گفت زود برگرد و بعد فرار کرد رفت.
از وقتی اینجام، تقریبا هفته ای سه چهار تا ایمیل ازش دریافت می کنم که بیشتر وقتا فقط نقاشیه یا عکس از چیزایی که تراشیده. یا مثلا یه تک جمله مثل: " من خوبم. تو خوبی؟". ایمیلهاش رو زود جواب می دم. به محض دیدن ایمیلش واسش یه چیزی می فرستم که خوشحال بشه.
سه دقیقه بعد از اینکه ایمیل بالا رو فرستاده، من ایمیلش رو دیدم. هیجده ساعت طول کشید تا بتونم بگم به "همین زودیا". به همین زودیا زبان مادریم انقدر غریبه شده، که مترجم می خواد. زبان مادری من مترجم می خواد با یه دل گنده، که تو چشمای اون بچه نگاه کنه و بهش بگه که من رفتم. که من برای همیشه رفتم. که این "به همین زودیا" معنی "هیچ وقت" رو داره.

No comments:

Post a Comment