Friday, June 4, 2010

پانته آ

تو دوره بچگی ما، اونوقتا که مدرسه می رفتیم اینجوری بود که بیشتر اسم ها انقلابی و اسلامی بود و مدرسه ها پر بود از پسرایی با اسمهای علی و علیرضا و مهدی و محمد و دخترهایی که اسماشون سمیه و زهرا و مریم و فاطمه و اینجور اسمهای دم دستی بود. نتیجه اش این بود که فقط آدمهایی که با این بچه های دارای اسمهای دم دستی خیلی نزدیک بودند، اونها رو به اسم کوچیک صدا می کردند و بقیه بچه های مدرسه و معلمها این بچه ها رو به اسم فامیل صدا می کردند. طبیعی هم بود چون اگه داد می زدی "مریمممممم" صد نفر بر می گشتند تو حیاط مدرسه! اون موقع ها خیلی کم پیش می اومد که تو مدرسه یکی یه اسم ویژه داشته باشه. منم یکی از همین اسمهای دم دستی رو داشتم و دختری که تازگیها از کانادا اومده بود مدرسه امون ، به خاطر کیف صورتی خوشگلش و به خاطر کفشهای چراغدارش مورد حسادت من نبود. من بهش حسادت می کردم چون من به اسم فامیلم صدا می شدم و اون به اسم خودش که "فانوس" بود. توی ذهن هشت ساله من آرزویی بزرگتر از این نبود که اسمم چیزی به "تکی" فانوس باشه.


بدترین قسمت ماجرا این بود که خواهرهام از اون اسمهای خاص و ویژه داشتند و فقط من بیچاره بودم که اسمم معمولی و دم دستی بود. می دونستم که مامانم خواسته اسمم چیز دیگه ای باشه و بابا این اسم رو انتخاب کرده واسه همین از بابا خیلی دلخور بودم. اما نمی دونم چرا هیچوقت بهش نگفتم که چرا؟ اخه چرا اسم منو اینجوری گذاشتی. گذشت و من هیجده ساله شدم. توی تولد هیجده سالگیم داستان اسمم رو فهمیدم؛ اسم من اسم دختری بود تو سالهای هولناک دهه شصت اعدام شده بود و عموی من عاشقش بود. دختری که به جرم مخالفت با خفقان دستگیر شد و کسی نمی دونه قبل از مرگ چقدر شکنجه شد. عمو هم چند ماه بعد از دستگیری عشقش، درست یک ماه قبل از به دنیا اومدن من، تیرباران شد. روز تولد هیجده سالگیم، از طرف عموی تیرباران شده ام پکیجی دریافت کردم که بخشی از اون تعدادی نامه بود که عمو اونها رو در فاصله دستگیر شدن عشقش تا تیرباران شدن خودش نوشته بود. لحظه ای که نامه های عمو به بچه به دنیا نیومده ی برادرش (که بابای من باشه) رو می خوندم و می دیدم چقدر مطمئن بوده که بابا چه اسمی برای اون بچه انتخاب می کنه کل تصویرم از اسمم به هم خورد. بابا، به عنوان یک آدم صد در صد معتقد به اخلاق، مهر و موم پاکت نامه های عمو رو باز نکرده بود. من اولین آدمی بودم که می دیدم، عمویی که حتی از وجودش بی خبر بوده ام، زنده و رسا، من رو به اسم عشقش صدا می کنه و خط به خط اون نامه ها فریاد می کشیدند امید به آینده رو. اونا نمی دونستند که این بچه دختره یا پسره، اما می خواستند که من دختر باشم تا اون اسم رو و اون عشق رو به ارث ببرم که هر بار بابام اسمم رو کامل و محکم تلفظ می کنه ، نه کینه که عشق توی ذهنش تداعی بشه. بعد از اون روز اسم من مهم ترین اسم دنیا شد. حالا به نظرم هیچ کس در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانی ، اسمی به زیبایی اسم معمولی و کوچیک و چهار حرفی من نداشته و نداره.

این سر دنیا ، با این آدمها که بلد نیستند استرس وسط اسمم رو لحاظ کنند و ورژن انگلیسی شده اسمم رو می گن، خیلی جدی برخورد می کنم و اگه لازم باشه هزار بار اسمم رو تلفظ می کنم تا بفهمند این اسم رو چطور باید به زبون آورد. پانتومیم اجرا می کنم، اسمم رو می نویسم روی کاغذ ، بخش می کنم، فونتیک نگاری می کنم و با سرسختی می خوام که اسمم درست ادا بشه چون این اسم مهمه. چون هر بار کسی من رو صدا می کنه، می دونم که عموم و عشقش که توی عکس، با شلوار دمپا گشاد لب پشت بوم نشستند ، لبخند می زنن. چون اسم من نشونه ی اعتماد دو تا برادر به همدیگه است و نشونه ی عشق و امیده که از زندان و اعدام و شکنجه جون سالم به در می بره.

غرض از نوشتن همه اینها، متنیه که توی گوگل ریدر خوندم و پرینت اسکرینش اون بالاست. می تونم چشمام رو ببندم و تصور کنم نسل ما رو که با اسمهای دم دستیمون ، با اسمهای علیرضا و علی و فاطمه و مریم و زهرامون، میان سال شده و می تونم ببینم بیست سال بعد "ندا" و "سهراب" و "ترانه" و "کیانوش" اسمهای دم دستی شدند و تو حیاط مدرسه که داد بزنی "کیانووووش" یا "سهراااااب" یا "نداااااا"، چندین و چند تا کله به سمتت بر می گرده و با چشمهای براق نگاهت می کنن. اما علاوه بر همه اینها می تونم بهت اطمینان بدم، هیچ ندا و سهراب و کیانوشی مجبور نیست برای دونستن راز اسمش و برای دوست داشتن اسمش تا هیجده سالگی صبر کنه.

No comments:

Post a Comment