Sunday, June 13, 2010

آقایون یکی یه پوله خروس

قبل از همه چی بگم که این پست کمی اعصاب خورد کنه. یعنی اگه من چنین چیزی تو وبلاگ کسی بخونم محاله دیگه بهش سر بزنم. چون کارهای انسان دوستانه و فلان باید مخفی بمونه. تمام تلاشم رو کردم که شبیه وزرایی که دو هزارتومنی می دن دست بچه ها به چشم نیام و می خوام بدونی که این نوشته صرفا داره نوشته می شه که احساس خوب دو سه خط آخر هر پاراگراف ثبت بشه و نه اثبات.
*
یادم نمیاد هیچوقت به گدا پول داده باشم. گدا یعنی کسی که سرچهار راه میآد گدایی می کنه یا کسی که گوشه خیابون نشسته باشه.بیشتر وقتها هم از بچه های پشت چراغ گل و فال و اینجور چیزا نمی خریدم. شاید مثلا کلا سه بار گل خریده باشم ازشون. اما همیشه به هرکسی که ساز زده برای پول در آوردن تا جایی که دستم می رسیده ( حتی با یه صدتومنی) کمک کردم. بازم می گم: گاردت رو باز کن نمی خوام بگم آدم انسان دوستی ام یا فلان. صرفا دارم خاطره تعریف می کنم. رفته بودم سفر واسه شیش هفت ماه و با نزدیکترین دوستم( از بین دخترها) رابطه ام اندکی خراب شده بود در حدی که ایمیلهاش رو جواب نمی دادم و اون هم باهام قهر کرد. وقتی برگشتم بهش زنگ زدم و سوء تفاهماتمون رفع شد و با هم رفتیم بیرون گردش. دوتایی قدم زنان راه رفتیم به سمت شاطر عباس. ناهار چاقمون رو خوردیم و دوباره آروم آروم قدم زدیم که برگردیم سمت تجریش. این قدم زدن قبل و بعد از ناهار هم ماجرایی داره واسه خودش. قبل ناهار قدم می زدیم که جا وا شه واسه ناهار و بعد ناهار قدم می زدیم که هضم شه و جا وا شه واسه کافی شاپ رفتن. خلاصه داشتیم از در چلوکبابی خوشنود رد می شدیم و چنان که افتد و دانی، دو تا دختر خیلی پرحرف داشتم براش از سفرم می گفتم. چند قدم که از در خوشنود رد شده بودیم یکدفعه انگار بیدار شده باشم بدو بدو رفتم به آقایی که رو نیمکت سنگی دم در خوشنود با پسرش نشسته بود و کمونچه می زد یه اسکناس دادم و برگشتم پیش دوستم. وقتی برگشتم دوستم با چشمای اشکی بغلم کرد و گفت تعجب کرده بودم که چرا بهش پول ندادی، اون مدتی که اینجا نبودی، من به همه ی کسایی که ساز می زدن از طرفت پول می دادم. احساس فوق العاده ای بود که رد پای من تو زندگی این آدم با چه چیز خوبی عجین شده. احساس خوبی بود که بدونم حتی با اینکه باهام قهر بوده اما من با یه چیز خوب توی ذهنش موندم.
*
دیشب ساعت سه و نیم شب تلفنم زنگ زد و از خواب پریدم، خواهر کوچیکترم (وسطیه) با صدای گریون پشت خط بود. رسما قالب تهی کردم و فقط می گفتم بگو چی شده. بعد از چند ثانیه گریه و اینا فهمیدم که دلش تنگ شده. گفتم عزیزم ساعت سه و نیم شبه اینجا.  گفت که تو خیابون داشته راه می رفته، بالاتر از چهارراه طالقانی و رفته به یه آقایی که معمولا با زن و بچه اش می شینه و ساز می زنه پول بده. آقاهه دم کلینیک ما می نشست و من بدون استثنا هر روز یه چیزی بهش می دادم. هیچ وقت هم پول رو دستش ندادم، می ذاشتم گوشه هاردکیس سازش که باز بود و توش دم و دستگاه آمپلیفایرش رو کار گذاشته بود. من ذاتا به صدقه دادن کوچیکترین اعتقادی ندارم چون دلم می خواد بدونم پولم کجا می ره. تقریبا هیچ وقت هم پول زیادی نبود، در حد هزار تومن ، دو هزار تومن. در واقع ، هر روز آخر وقت که حساب کتاب می کردیم و من شصت درصد از درآمد روزم رو می گرفتم،همه پولها رو میذاشتم تو کیفم جز کوچیکترین اسکناس که مال اون آدم و خانواده اش بود و میذاشتمش تو جیبم یا تو دستم یا یه جای دم دستی که از پله ها پایین بیام و معطل نکنم واسه گشتن دنبال پول. چند بار هم با خواهرم که اومد بود کلینیک دندونهاش رو درست کنم از کنارشون رد شدم و یه چیزی دادم بهشون و یه بار برای بچه هه گفتم که این خواهرمه. خلاصه خواهره دیشب داشته می رفته خونه و اونا رو دیده و رفته "از طرف من" کمک کرده و دلش تنگ شده.
فکر کردم که چه خوبه که خواهری که همیشه با هم دعوا می کردیم و بارها بهم گفت کاش بری زودتر از این خونه که من راحت شم، منو اینجوری یادشه. می دونم خیلی دوستم داره و حتی اگه شک داشتم، با اون چشمای اشکی تو فرودگاه که بغلم کرد و به جای همه ی "مواظب خودت باش" یا "دلم تنگ می شه" یا "زود برگرد" های معمول این وقتها، کلی زور زد تا بگه "من همیشه دوستت داشتما، می دونی، مگه نه؟" مطمئن شدم که چقدر دوستم داره اما خب هیچ وقت رفتارهای هم رو تایید نمی کردیم. هیچ چیز مشترکی نداشتیم و حتی بارها سر این که من فقط به کسایی که ساز می زنن پول می دم و نه کسی که با دو تا پای علیل و یه چشم نابینا لیف می فروشه با هم بحث کردیم. دیشب ساعت سه و نیم فکر کردم که من چقدر آدم خوشبختی ام که تصویرم تو ذهن آدمهای دیگه به عنوان کسی مونده که در مقابل ساز نمی تونه مقاومت کنه. فکر کردم که چقدر خوبه که خواهرم نذاشت صبح بشه و بهم زنگ زد. خوشحال شدم. همین. یعنی توی هر دو تا داستان، اگه کسی که رابطه ام باهاش صمیمانه بود و خیلی نزدیک بودیم این کارها رو کرده بود اینهمه خوشحال نمی شدم. اصلا مساله این کمکه نیست، مساله اینه که منم آدمم و دلم می خواد دوستم داشته باشند و "بهم نشون بدن که دوستم دارن". همین. 

No comments:

Post a Comment