Wednesday, June 23, 2010

I am being constantly wowed


آندره آ و تری هر دو خیلی از من بزرگترند. آندره آ چهل و سه سالشه و تری پنجاه و دو. هر دو جز تیم ما هستند و به طرز غریبی تاریخ، بخصوص تاریخ ایران رو دوست دارند. خوبیش هم اینه که انقدر دیدشون عمیق هست که من مجبور نیستم در مورد اینکه آدم های معمولی چهارتا زن ندارند و ما برقع نمی پوشیم توضیح بدم. تری همه چیز در مورد انقلاب سال 57 رو می دونه و آندره آ بارها با صحبت از خاتمی و موسوی و خمینی و خامنه ای و هاله نور و حتی لاجوردی و اعدامهای دهه‌ی شصت من رو غافلگیر کرده. تری حتی منتظری رو می شناسه و یه بار تو دوره خاتمی واسه یه کنگره رفته ایران و آندره آ ازم قول گرفته که ببرم بازار سرپوشیده تهران و اون بازار شیراز که توش ادویه داره و اون بازار کرمانشاه که توش پارچه پولکی داره رو نشونشون بدم. تری حتی کباب دربند رو هم امتحان کرده و کلی دوست و آشنا تو ایران داره.
دیروز سر کار نیومده بودم چون مریض بودم. امروز هم صبح کمی دیرتر از خونه راه افتادم و ساعت ده رسیدم. وقتی اومدم تو، آندره آ جیغ کشید که "تری، اومد!". آندره آ گفت اجازه نیست بیای سر میزت ، تری گفت بیا با من بریم بیرون تا آندره آ به کارهاش برسه. دوتایی رفتیم بیرون و تا آندره آ اجازه ورود بده داشتم فکر می کردم تولدم که نیست، روز ملی دانشجویان غربتی* هم که نیست، روز زن هم که نیست. بالاخره گذاشتن برم سر میزم و دیدم کنار کاغذها و کتابها، آندره آ رومیزی یونانی پهن کرده و جا باز کرده بود برای 5 تا شمع و روبان سبز و گل و عکس.  آندره آ گفت ما فکر کردیم که باید نشون بدیم که ما می دونیم. تری گفت پارسال نان-استاپ اون دختر  به خوابهای من می اومد. من با بغض و حیرت ایستاده بودم و هی نگاه می کردم.تری گفت من دلم نمیخواد اون قهرمان باشه، رهبر باشه؛ من دوستش دارم چون اون یه دختر معمولیه مثل تو و مثل دختر خودم کایلی. دلم نمیخواد فراموش بشه.
 بغلم کردن و رفتن به کارهاشون برسن. آندره آ یه ربع بعد اومد گفت می دونم سبز این روبان سبز نیست اما اون رنگی نداشتیم. اینو از تو وسایلم پیدا کردم. ببخشید که جای گره داره. گفتم این سبزترین روبانیه که دیدم.
یکی بهم بگه بیدارم و این حرفا و چیزا رو خواب ندیدم.
---
* فکر کنم کپی رایت لفظ غربتی به جای اینترنشنال که الحق درست هم هست، مال مهندس خسته است.

No comments:

Post a Comment