دوم دبیرستان کلاس ما طبقه سوم مدرسه بود. اون دوران شیشههای مدرسه دخترونهها رو رنگ میزدند که مبادا بریم پشت پنجره و با بیرون ارتباطی برقرار کنیم. یه روز که کلی آشغال ریخته بودیم کف کلاس، ناظممون اومد دعوامون کرد که چرا اینطوریه کلاس شما. دیالوگهای متهم شدن و دفاع کردن و صحنههای چرخیدن ناظم دور کلاس و اشاره به کثیفی در و دیوار رو درز میگیرم. نتیجه این شد که خودمون سیزده نفری باید فردا کلاس رو میشستیم و تمیز میکردیم.
مدرسههای دخترونه اردوگاه نظامی بودند. حق نداشتیم زیبا باشیم و لباس فرم ما مانتو و شلوار سورمهای و مقنعه سبز لجنی بود که اون سالها مد شده بود. پسر دبیرستانیها بهمون میگفتند بادمجون. ما دخترها میخواستیم زیبا باشیم و زیبایی رو تو مدرسه رصد میکردیم. فلانی رو دیدی سیبیلاشو برداشته. فلانی رو دیدی امروز شلوار پاچه گشاد پوشیده. فلانی وسط ابروهاشو برداشته. میتونم برات قسم بخورم که بیشتر میخواستیم حرفمون بین بچهها بپیچه و این که اون "فلانی" تو باشی خیلی مهمتر از چشمک پسر دبیرستانیها بود.
شستن کلاس یه موقعیت خیلی مناسب بود. همه قرار شد شلوارک و تیشرت بپوشیم که مقنعه ها و مانتو شلوارامون خیس نشه. فردای اون روز، هر سیزده تا سک.سی ترین شورت و تاپهامون رو تنمون کردیم که اعتبار گروه همسالان رو کسب کنیم. شروع کردیم به سابیدن سنگها. یه روز ابری بود. بعد فیروزه رفت سراغ شیشهها که تمیزشون کنه و بدشانسی آورد و کمی از رنگ شیشه رفت. مونده بود توی ترس و اینکه چی جواب بده. کمی خیره شدیم به شیشهها و بعد همهی رنگ شیشهها رو پاک کردیم. فاطمه کنار من بود با تاپ کوتاه ارغوانی و شلوارک آبی تیره؛ شیشهها رو تمیز میکردیم و میدونستیم خانوم ناظم دمار از روزگارمون درمیآره. اما احساس قهرمان بودن داشتیم . سمیه داشت آواز میخوند. یه چیزی از گوگوش. شیشهها تمیز شدند. دنیای بیرون زیر پای ما بود. می تونستیم کوچه رو ببینیم. رنگهای ورقه شده رو جمع کرده بودیم و توی طاقچه پنچرهها نشسته بودیم به تماشای خیابونی که هر روز ازش رد میشدیم تا برسیم مدرسه. کمی آفتاب از لابلای ابرها میتابید و ظلمات موهام که تو صورتم ریخته بود، کمی روشنتر به نظرم میرسید.نمیدونم اون دوازده تا به چی فکر میکردند اما مطمئنم هر سیزده تامون خیلی زیبا شده بودیم به نظر خودمون.
یکدفعه در کلاس باز شد و خانوم ناظممون اومد تو. از پشت پنجرهها پریدیم پایین. دعوامون کرد و تهدید کرد به اخراج. ما، سیزده تا جوجه خیس و لرزان که چند لحظه پیش پرنسسهای پشت پنجره بودیم سرمون رو پایین انداخته بودیم. خیلی بهمون توهین شد و بسیار تحقیر شدیم که "جانورانی هستیم که عورت لخت خودشون رو میذارن تو ویترین" دقیقا همین رو گفت و من آروم گفتم خانوم اینطور نیست. هزار بار بلند فریاد کشید که همینطوریه. وحشی شده بود و من دیگه هیچی نگفتم. لباسامون رو تنمون کردیم و همگی ساکت بودیم. هیچ کس کلامی حرف نمیزد.
با یه قلب سنگین و یه نامه تو کیفم که مادرم رو خواسته بودند داشتم میرفتم خونه. مسیر خونه ما با هیچ کس نبود. هنوز چند متر از مدرسه دور نشده بودم که اول دست آذین خورد روی شونهام. بعد بقیه امون پیدا شدیم. هر سیزده نفرمون بودیم. صد متر اونطرفتر مدرسهامون بود. نیلوفر گفت بریم بستنی بخوریم با هم. رفتیم توی سوپرمارکت روبروی مدرسه. بستنی توپی میهن خریدیم. یه قاشق بستنی گذاشتم توی دهنم، نگاهم با ساقه درخت رفت بالا، رسید به ابر، به کلاغی که رد می شد توی آبی بزرگ ابری آسمون. بعد رسید به شیشه های کلاسم که تنها شیشه های مدرسه بود که رنگ اسهال نداشتند.
حرفی لازم نبود، فقط انگشت اشاره ام رو گرفتم طرفش.
No comments:
Post a Comment