Thursday, August 5, 2010

آفتاب آمد دلیل آفتاب

این روزا بیشتر وقتم رو تو خونه می‌گذرونم و به خاطر شرایط جسمیم باید همه‌اش تو رختخواب باشم. بیشتر وقتم به فیلم دیدن می‌گذره و از فیلمهای معناگرای اروپای شرقی تا اپراصابونیهای هالیوود رو می‌بینم.
Imagine me & you رو دیشب دیدم.Hector و Rachel زوج تازه ازدواج کرده‌ای هستند که دختره یکدفعه متوجه می‌شه که تمایلات لزبینانه‌ای به دختریLuce داره که گل آرایی مجلس عروسیشون رو انجام داده. خانوم همسر گیر می‌کنه بین احساسات متضادش و اگرچه رابطه‌ای با خانوم گلفروش که ایشون هم لزبین هستند برقرار نمی‌کنه اما رابطه‌اش با شوهرش به هم می‌خوره. شوهره که می‌بینه زنش به زندگی بی تفاوت شده می‌ره سراغ گلفروشه که حالا دوست خانوادگیشون هم شده که برای زنش گل بگیره. وقتی Luce داره گلها رو آماده می کنه، Hector می پرسه که آیا Rachel چیزی در مورد من نگفته ومعصومانه نگرانیش رو با رقیب عشقیش در میون میذاره. خانوم گلفروش هم انکار می کنه می گه از چیزی خبر نداره. وقتی شوهره داره می ره بیرون دیالوگ زیر اتفاق می افته:

Luce: You should ask her, not me
Hector: Bless you, but I cant ask Rachel if anything's wrong. That's way too scary
Luce: Why
Hector: What if there is

از دیشب تا حالا این دیالوگ توی ذهنم رژه میره؛ اینجا نوشتمش که از ذهنم بیرونش کنم. که به خودم بگم، ترسیدن و فرار کردن شیوه‌ی من نیست. خواستم یادآوری کنم، رابطه‌ای که از دست رفته، با انکار و لاپوشونی شاید یه هفته دیگه دووم بیاره اما یه عمر نمی‌شه ندیده گرفت و فرار کرد.
پایان نطق غرای بنده

No comments:

Post a Comment