Wednesday, March 10, 2010

تو نیستی

تو نبودی. وقتی همه راه از تو هال تا دم در با افتخار حقه بازترین وکیل عالم رقصیدم، تو نبودی. تو نبودی وقتی رفتم روی میز و با پاشنه بلند ها  "به یاد ایوم قدیم"رباتی رقصیدم. تو نبودی و ندیدی چطور همه شب بابا نگاهش رو از من دزدید و وقتی آخر سر نگاهش رو سر باز کردن کادوها غافلگیر کردم، با حرکت لبهاش گفت "معذرت می‌خوام". تو نبودی وقتی شرط بندی بعد شام سر خوردن چار تا ناپلئونی که من پنجمیش رو هم شروع کرده بودم که مامان وارد عمل شد و متوقفم کرد. نبودی وقتی عمو جهان گیلاسش رو به سلامتی سه تن بلند کرد و مست داد کشید "زندانـــــــــــــی" و من زانوهام لرزید و با نفس بریده خودم رو رسوندم به اولین صندلی و نشستم و هی بغض قورت دادم. تو نبودی.
تو نبودی وقتی همه راه تا فرودگاه تو ماشین گل زده، بوق زدیم و همه آواز خوندن. نبودی ببینی بابام واسم عروسی گرفته وقت رفتن. نبودی ببینی تو فرودگاه چطور مامان سرم رو ، محکم بغل کرده بود و من می‌جنگیدم با خودم که جلوی اشکهام رو بگیرم. تو نبودی، ندیدی که بابا چطور سرم و صورتم و همه ی گردنم رو بوسید وقت خداحافظی و نبودی که صدای معذرت خواهی و تشکر بابا رو تو گوش من بشنوی، نبودی اشکای بابا رو روی گونه های من ببینی و نبودی که ببینی چطور دلم می‌خواست آغوش مامان و بابا جاودانه شه واسم اما ترسیدم از اینکه منم گریه کنم و همه چی خراب بشه و ناراحت بشن و باز هم بین خودم و اونا، اونا رو انتخاب کردم و سریع چمدونها رو تو صف هل دادم و رفتم.
تو نبودی و صدای ضربان بالای هزار تای قلبم رو نشنیدی وقت خروج از مرز. وقت مهر خروج، وقت سوال پیچ شدن. نبودی. حتی وقتی بهت زنگ زدم هم نبودی. نبودی پیش من. یه جایی بودی وسط بیابون و دوریت از من انقدر زیاد بود که حتی صدای موبایلت رو نشنیدی، آخه سایلنتش کرده بودی، آخه حتی منتظر من هم نبودی و هزار بار زنگ زدم تا گوشی رو برداشتی که سهیمت کنم تو شادمانی پریدنم. تو شادمانی حضورم تو ترانزیت.
بعد هم نبودی، وقتی به اسم فامیل صدام کردن. وقتی دو شب ، بی هویت و بی نام منتظر بودم، منتظر مرگ و در آرزوی مرگ. وقتی هیچ کس نمی دونست کجام. تو نبودی. مثل همه وقتهای دیگه و همه چیزی که همه بهش فکر کردن این بود که من بی مسئولیتم و من مقصرم و من باید خبری از خودم می دادم. هیچ کس نبود، تو هم نبودی.
همه ی این سالهای سخت و سیاه گذشت و تو هیچ لحظه ای کنار من نبودی. نشد که یه قدم بیام عقب و بدونم یکی پشتم هست که نمیذاره عقب تر برم و به ناچار همیشه همونجا که بودم ایستادم و ضربه هر سیلی رو با همه وجودم حس کردم بی اینکه بتونم عقب برم و فرار کنم، جایی نبود واسه فرار آخه. نبودی این مدت و می دونی که منظورم "بیشتر" حضور فیزیکیه. نمی خوام بدونم همه ی این سالها قاطی چه ماجراهایی بودی و کجا بودی اما محض رضای خدا، بی اینکه بخوای جبهه گیری کنی یا یادم بندازی که چقدر دوستت دارم و چه وقتایی به دادم رسیدی به این دختربچه‌ی بی منطق که با تن کبود و صورت خیس اشک نشسته اینجا و داره یادداشتهاش رو مرور می کنه بگو کجا بودی وقتی خسته و داغون و پر درد از هواپیما تو فرودگاه دوبی پیاده شدم، همون لحظه که تو ترانزیت دوبی یه زن پشت سرم داد زد ، اسم منو داد زد، و من ساده لوحانه برگشتم اما اون داشت به یکی دیگه لبخند می زد ...

No comments:

Post a Comment