Wednesday, June 2, 2010

Janey

محل کار من بیمارستانه. من توی ساختمونی کار می‌کنم (درس میخونم ) که در یک مجموعهٔ بیمارستانی واقع شده و بنابر این علاوه بر ماها، دانشجو‌ها و کارکنان ، بیمار‌ها هم به این محدوده رفت و آمد میکنند.
صبح‌ها که از خونه میام بیرون باید با یه اتوبوس بیام اونطرف رودخونه، در ایستگاه اتوبوس ۲۱۰ پیاده بشم و از اونجا از توی یه مال رد بشم و برم توی یه ایستگاه اتوبوس میانی (شمارهٔ ۲۱۱) بایستم و سوار یک اتوبوس دیگه بشم و برم بیمارستان. توی این مال پره از کافه هایی که صبحانه عرضه میکنند و من هم بعضی‌ روز‌ها که بوی قهوه یا نون تست یا شیرینی‌ وسوسه‌ام بکنه، میرم میشینم یه صبونه‌ای میزنم یا اینکه یه قهوه میگیرم و همینطوری مزه مزه کنان تو مال راه میرم و‌ قهوه میخورم تا برسم به آخر مال و‌ خیابون رو رد کنم و‌ برسم به ایستگاه ۲۱۱. بگذریم، همهٔ اتوبوس هاییه که ایستگاه اتوبوس شماره ۲۱۱ می‌‌ایستند مسیرشون به بیمارستان میخوره و این ایستگاه همیشه مملو از پیرزن‌ها و پیرمرد هاییه که می‌رن بیمارستان. امروز صبح، حال خرید قهوه از کافه شلوغ و‌ دود گرفتهٔ اول مال نداشتم که نتیجه‌اش شد ۶ دقیقه انتظار در ایستگاه ۲۱۱. ایستاده بودم و با دکمهٔ کت‌ام بازی می‌کردم که یه نگاه سنگین رو روی خودم حس کردم. سرم رو بلند کردم و یه پیرزن کوچولو با موهای سفید داشت نگاهم میکرد. لبخند زدم و اون هم لبخند بزرگ زد و گفت صبحت بخیر. منم صبح به خیر گفتم و دوباره مشغول بازی با دکمهٔ کت‌ام شدم تا اتوبوس از سر خیابون پیچید. دوباره با پیرزن چشم تو چشم شدم و گفت سوار این اتوبوس میشی‌؟ گفتم اره، گفت پس بیا با هم سوار بشیم که تنها نباشیم. پیرزن خیلی‌ خوشحال انگار که دو تای بخوایم بریم اردو نشست کنارم. گفت داری میری بیمارستان؟ جواب مثبت منو که دید خوشحالتر گفت منم همینطور! تو اونجا کار میکنی‌؟ گفتم اره. گفت اما من مریض شدم. قیافه‌ام رو همدرد کردم و‌ پرسیدم چرا؟ تو که خیلی‌ سلامت و‌ سر حالی‌. گفت که داره میره نتیجهٔ بیوپسی‌اش رو بگیره و ترسیده. گفتم به نظر من که نتیجه خوشحالت می‌کنه و نباید بترسی. گفت میترسم، بای د وی، اسمم جنی هست. خودم رو معرفی‌ کردم و گفتم که ترسش رو میفهمم و تجربه‌اش رو دارم. گفت تو به عنوان پزشک تجربه داری و بهش گفتم که نه خودم هم درست تو موقعیت اون تجربه‌اش کردم. رسیده بودیم بیمارستان و باید پیاده میشدیم، با هم از ایستگاه بزرگ بیمارستان اومدیم بیرون و گفت کاش انقدر تنها نمیبود چون زانوهاش احساس مسخره‌ای دارند. یک دفعه کلی‌ خاطره به ذهنم هجوم آورد و همهٔ ساپورت و‌ لطف دوستهام به خاطرم اومد و بهش گفتم اگه دلش بخواد من می‌تونم باهاش برم. بازوم رو گرفت و‌ محکم فشار داد و‌ گفت که ممنونه و با هم از سر بالایی بیمارستان بالا رفتیم. ازم پرسید که کجائی هستم و ایرانی‌ بودنم رو که شنید گفت قیافت به جنوب اروپا میخوره، اما باید میدونستم فقط خاور میانه ای‌ها اینهمه مهربون و‌ گرمند. رفتیم پیش جی پی ش و خدا رو شکر چیزیش نبود. کاشف به عمل اومد که تقریبا همسایه هستیم و گفت که خیلی‌ لطف بزرگی‌ به یک پیرزن تنها کردم و گفت اگه اشکال نداشته باشه شماره تلفن هم رو داشته بشیم و من اگه هروقت حسّ کردم که تنها هستم برم ببینمش. وقت خداحافظی هم محکم بغلم کرد. اون رفت خونه و من اومدم سر کار. انگیزه نوشتن این پست، اس‌ام‌اس‌ای هست که اون واسم فرستاد. نوشته شروع کرده واسم کیک هویج بپزه و وقت خونه رفتن، برم بگیرمش.
دلم روشن و چشمام پره اشک از تصورش. از شرّ تنهائی در ایام پیری به کی‌ پناه ببریم؟

3 comments:

  1. منم از این حس تنهایی وحشت دارم

    ReplyDelete
  2. wow...nice story!
    yup! that's killin me... i mean thinking of gettin' old

    ReplyDelete
  3. what a nice story, I really adore what you did for that lady :)

    ReplyDelete